گنجور

 
جامی

چشم نگشایی ز ناز آخر چه ناز است این همه

بر رخ از ناز توام اشک نیاز است این همه

در خط و خال تو اسرار حقیقت دیده ام

گرچه در چشم حقیقت بین مجاز است این همه

خوی تو بس گرم و لعلت آتشین روی آفتاب

بیدلان را مایه سوز و گداز است این همه

پیش ساغر در سجود آمد صراحی گوش کن

بانگ چنگ و نی که ورد آن نماز است این همه

حقه در گشت چشمم چون ز لعلت بسته شد

چشمبندی های چرخ حقه باز است این همه

کرده ام با هر سر موی تو پیوندی جدا

در کفم سررشته عمر دراز است این همه

گفته رنگین جامی بین و داغ دل در او

لاله های چیده از صحرای راز است این همه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode