گنجور

 
جامی

جلوه آن شوخ و جولان سمند او ببین

هر طرف آزاده ای سر در کمند او ببین

فتنه را خواهی پی تاراج عقل و دین سوار

کرده جا بر پشت زین سرو بلند او ببین

بس که خون گریم به راهش چون مه نو در شفق

غرقه در خون دلم نعل سمند او ببین

لب ز می تر کرد طاووسان باغ سدره را

چون مگس پیرامن جلاب قند او ببین

ای که گویی گریه تلخ تو چندین بهر چیست

خنده شیرین ز لعل نوشخند او ببین

چشم بد را خالش افشانده ست بر آتش سپند

خط مشکین گرد رخ دود سپند او ببین

گفته ای جامی سبکبار است در جانش درآی

کوه محنت بر دل اندوهمند او ببین

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode