گنجور

 
جامی

این منم یارب ز درد عاشقی زار این چنین

کس مبادا در جهان هرگز گرفتار این چنین

ای که می بینم تو را اکنون عنان دل به کف

حال من بین دل مده از دست زنهار این چنین

نی ز بختم روی یاری نی ز یار امید لطف

آه من چون می زیم بخت آنچنان یار این چنین

در خور مهر و وفا گر نیستم بهر خدا

از جفاهای خودم محروم مگذار این چنین

نور چشم من چه واقع شد گناه ما چه بود

کز نظر انداختی ما را به یکبار این چنین

دل ندادم تا ندیدم از تو صد لطف و کرم

من چه دانستم که خواهی شد ستمگار این چنین

گر به تیغ عشق جامی کشته شد تدبیر چیست

عشق اگر این ست خواهد کشت بسیار این چنین

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode