گنجور

 
جامی

شبها که داغ فرقت آن ماه می کشم

تا روز ناله می کنم و آه می کشم

زان مه نمی کنم گله کین محنت و بلا

از بخت تیره و دل گمراه می کشم

شبهای خویش را که ز زلفش سیاه شد

از رویش انتظار سحرگاه می کشم

تا تاج شد به فرق سرم گرد دامنش

دامن ز تخت و منزلت و جاه می کشم

جان می برم به تحفه گدایان دوست را

نقد حقیر در نظر شاه می کشم

از عاشقی نصیب من این شد که روز و شب

جور رقیب و طعنه بدخواه می کشم

جامی چو کاه شد تنم از ضعف و من هنوز

کوه غمش به قوت این کاه می کشم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode