گنجور

 
جامی

دلم که شوق لبت داد شربت اجلش

به مهر خط تو شد مهرنامه عملش

چه جای طعن دلم را به مستی لب تو

چو داد باده ازین جام ساقی ازلش

کدام شیفته دل در کمند زلف تو بست

که عقل خنده نزد بر درازی املش

چو سنگ اساس جفا محکم است ازان دل سخت

کجا رسد ز نم چشم عاشقان خللش

خوشا مرقع صوفی که محتسب هر دم

کشد پیاله ز جیب و صراحی از بغلش

اگر چه در همه عمرش بدل نیافته ام

بس این که یافته ام همچو عمر بی بدلش

چو راند جامی ازان چشم آهوانه سخن

سرود بزم غزالان مست شد غزلش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode