گنجور

 
جامی

یاد بادت که ز من یاد نکردی هرگز

دل ناشاد مرا شاد نکردی هرگز

کردم آباد به صد خون جگر خانه چشم

جا درین منزل آباد نکردی هرگز

گوشت ای سیمبر از حلقه زرگشت گران

یا تو خود گوش به فریاد نکردی هرگز

بارها از لب خود عشوه شیرین دادی

فکر جان کندن فرهاد نکردی هرگز

یافتی بر سر ما منصب شاهی لیکن

کار بر قاعده داد نکردی هرگز

حسن ارشاد همین بس که در اطوار سلوک

جز به حسن خودم ارشاد نکردی هرگز

بنده جامی نکند از تو جز این آزادی

که ز بند غمش آزاد نکردی هرگز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode