گنجور

 
جامی

این همه خون از لب لعل تو دل چون می خورد

انگبین نتوان چنین خوردن که او خون می خورد

شیخ شهر ما که بودی شهره در کم خوارگی

از همه در دور لعلت باده افزون می خورد

جز گل حسرت نیارد بار در باغ امید

خار مژگانم که آب از اشک گلگون می خورد

دل پر است از زخم شمشیر بلا روز فراق

همچو آن پر دل که زخم اندر شبیخون می خورد

سیل اشکم درنمی آید به چشم آن ماه را

گرچه هر شب موج آن بر اوج گردون می خورد

می کشد هر دم زمین در خود ز چشمم بحر خون

تشنه ای گویی دم آبی ز جیحون می خورد

جور تو جز بر دل جامی نمی آید بلی

سنگ کز لیلی رسد بر جام مجنون می خورد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode