گنجور

 
جامی

مهی که حسن خطش بر بتان شکست آورد

دل مرا به دو انگشت خط به دست آورد

غلام قاصد اویم که یک سواره ز راه

رسید و بر صف اندوه و غم شکست آورد

گشاد طره و بر طرف ماه سلسله بست

هزار نقش عجب زان گشاد و بست آورد

هوای دانه آن خال مرغ جان مرا

ز شاخ سدره درین دامگاه پست آورد

به بیدلی مزن ای خواجه طعن من آن کیست

که دل ز عشوه آن چشم نیم مست آورد

زری که هست به می ده که خواهد آخر کار

زمانه رخصت تاراج زرپرست آورد

چه تلخ و شور که جامی کشید پنجه سال

که صید کام ز بحر طلب به شست آورد