گنجور

 
جامی

مرا ز مایه سودا امید سود نماند

که یار با من شیدا چنان که بود نماند

چو بافت عشق لباس از پلاس ادبارم

چه غم کز اطلس اقبال تار و پود نماند

صدای تیغ تو آمد به بزم زنده دلان

کدام سر که در او ذوق این سرود نماند

مرید عشق تو ننهاد پا به منبر وعظ

چو شیخ شهر درین پایه فرود نماند

نشان مجو ز دل آتشینم آه نگر

کز آتشی که تو دیدی به غیر دود نماند

ازان زمان که مرا قبله طاق ابروی توست

به قبله دگرم طاقت سجود نماند

چنان به چشم عزیز تو خوار شد جامی

که هیچ غصه ازو در دل حسود نماند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode