گنجور

 
جامی

گر کار دل عاشق با کافر چین افتد

به زانکه به بدخویی بی رحم چنین افتد

جایی که بود تابان خورشید مکن جولان

حیف است کزان بالا سایه به زمین افتد

عشق تو به مهر و کین هر چند زند قرعه

مشکل که به نام من جز قرعه کین افتد

هر جا که جعد برقی از آتش عشق تو

صد دلشده را شعله در خرمن دین افتد

محراب حضور آمد ما را خم ابرویت

در وی ز خطای ما مپسند که چین افتد

هر لحظه زنم آهی باشد که بدین ناوک

سیاره ادبارم از چرخ برین افتد

جامی چو سخن راند از لعل گهربارت

در دامنش از دیده درهای ثمین افتد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode