گنجور

 
جامی

دی که بود آن کافر سرکش که ترکش بسته بود

تیر مژگان در کمان ابروان پیوسته بود

یک دل اندر برنبینم مردم نظاره را

کش نه آن ابرو کمان از تیر مژگان خسته بود

خرمن تقوی و صبر اهل دل سالم نجست

زآتشی کز نعل سم بادپایش جسته بود

رشته ها بود از رگ جان ها مهیا هر طرف

توسنش را چون عنان از سرکشی بگسسته بود

شد دلم صد شاخ و با هر یک جدا پیوند یافت

شاخ ریحان ترش کز برگ نسرین رسته بود

او گذشت از ما و ما ماندیم حیران چون کنیم

مرکب او تند و ما را بارگی آهسته بود

دید جامی ناگهان آن شکل شهرآشوب و رفت

آن که روزی چند از سودای خوبان رسته بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode