گنجور

 
جامی

بر سر کویی که روزی سرو ناز من گذشت

در زمین بوسی همه عمر دراز من گذشت

بود بیش از حد نیازم با سگان او ولی

ناز آن بدخوی با من از نیاز من گذشت

قامتش را سجده بردم چون بهانه یافتم

دی چو مست ناز از پیش نماز من گذشت

چشم گریان من و خاک کف پای سگی

کو شبی از کوی یار دلنواز من گذشت

شاه غزنین جان همی داد از غم و می گفت نیست

عمر من جز آنچه در وصل ایاز من گذشت

سوخت شمع از آتش اندیشه سر تا پای دوش

چون به مجلس قصه سوز و گداز من گذشت

جامیا مرد حقیقت بین به معنی برد راه

هر کجا افسانه عشق مجاز من گذشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode