گنجور

 
جامی

روی خوب تو مهوش افتاده ست

خال مشکین بر او خوش افتاده ست

چشم بد دور خال بر رخ تو

چون سپندی بر آتش افتاده ست

چهره زرد ما ز سرخی اشک

ورقی بس منقش افتاده ست

مشو ای پندگو مشوش ما

حال ما خود مشوش افتاده ست

صبر و دل عقل و دین تن و جان سوخت

از تو آتش به هر شش افتاده ست

این که صوفی فتاده غش کرده ست

از می لعل بیغش افتاده ست

هر که در می فتاد جام کشید

بنده جامی سبوکش افتاده ست