گنجور

 
جامی

چون تن از خواب سحر آسودیش

بامدادان عزم میدان بودیش

صبحدم چون شاه این نیلی تتق

بارگی راندی به میدان افق

شه سلامان نیز مست و نیمخواب

پای کردی سوی میدان در رکاب

با گروهی از نژاد خسروان

خردسال و تازه روی و نوجوان

هر یکی در خیل خوبان سروری

آفت ملکی بلای کشوری

صولجان بر کف به میدان تاختی

گوی زرکش در میان انداختی

یک به یک چوگان زنان جویان حال

گرد یک مه حلقه کرده صد هلال

گرچه بودی زخم چوگان از همه

بود چابکتر سلامان از همه

گوی بردی از همه با صد شتاب

گوی مه بود و سلامان آفتاب

با هلالی صولجان دنبال ماه

حال گویان می شدی تا حالگاه

گوی اگر صدبار از آنجا باز پس

آمدی هر بار حال این بود و بس

آری آن کس را که دولت یار شد

وز نهال بخت برخودار شد

هیچ چوگان زیر این چرخ کبود

گوی نتواند ز میدانش ربود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode