گنجور

 
جامی

حکیم نخستین چو شد پرده ساز

بدینسان برون داد از پرده راز

که ای مطلع نور اسکندری

بلندش ز تو پایه سروری

اگر ریخت گل باغ پاینده باد

وگر رفت مه مهر تابنده باد

ندانم که چون صبر فرمایمت

چه سان راه آرام بنمایمت

سکندر تو را صبر فرموده است

رهت سوی آرام بنموده است

چو مردان در آن ره نهادی قدم

نکردی ز فرموده اش هیچ کم

شد از قول او کار روشن تو را

چه حاجت به فرموده من تو را

درین محنت آباد ماتمگران

تویی بهترین همه مادران

که در مرگ فرزانه فرزند خویش

نگشتی ز حکم خداوند خویش

ز جان تو نور یقین سرزده ست

دلت خیمه در ملک دیگر زده ست

به مزدیت فردا بود دسترس

که هرگز نبیند چنان مزد کس