گنجور

 
جامی

به دانای پنجم چو نوبت فتاد

زبان با سکندر بدینسان گشاد

که ای برده رنج سرای سپنج

بسی جمع کرده به هم مال و گنج

دریغا که بیهوده شد رنج تو

نشد مرهم رنج تو گنج تو

به کف سودی از گنج و مالت نماند

به گردن ازان جز وبالت نماند

به پشت تو از گنج رنج گران

سبکبار راحت ازان دیگران