گنجور

 
جامی

آن پوست و مغز قصه اش نغز

از پوست چنین برون دهد مغز

کان پوست شناس مغز دیده

از پوست به مغز آن رسیده

چون شد به دیار یار نزدیک

شد کار بر او چو موی باریک

نی رخصت پیش یار رفتن

نی صبر ازان دیار رفتن

از قرب دیار شوق افزود

وز وصل هزار مانعش بود

سرگشته در آن دیار می گشت

وآشفته و بی قرار می گشت

هر کس که در آن دیار دیدی

یا در راهی به او رسیدی

زو چاره کار خویش جستی

درمان درون ریش جستی

روزی می گشت گرد آن دشت

ناگه رمه ای ز دور بگذشت

شد گرد رمه عبیر جیبش

کامد ز عبیردان غیبش

از نور شبان چو لمعه نور

می تافت فروغ لیلی از دور

زانه لمعه چو یافت روشنایی

افروخت چراغ آشنایی

گفت ای ز تو در سیه گلیمی

روشن شده آتش کلیمی

هر کوه ز مقدم تو طوری

در طور ز آتش تو نوری

ای وادی ایمن از تو این خاک

ترسان ز عصات نیل افلاک

هر جا که ز کف بیفکنی چوب

بر معرکه ددان فتد کوب

هر چند به صورت آن عصاییست

در دیده خصم اژدهاییست

بربوده به دشت از دد و دام

آواز فلاخن تو آرام

هر گه سنگی به زور بازو

در کفه آن کنی ترازو

گرگ از رمه ات ز بیم آن سنگ

افتان خیزان جهد به فرسنگ

ور زانکه شوی ازان فلاخن

بر برج فلک عروسک افکن

افتاده ز ترس لرزه بر شیر

خود را زان برج افکند زیر

ای کاسه تو کشیده خوانی

پرورده ز شیر خود جهانی

هر صبح ز خوانش این کهن پیر

بزغاله و بره را دهد شیر

با تشنه لبی منم اسیری

زین خوان کرم نخورده شیری

با تشنه لبان چو چرخ مستیز

یک جرعه شیر بر لبم ریز

شیری نه که تن بپروراند

شیری که غذا به جان رساند

یعنی که ز لطف و مهربانی

رحمی بنما چنانکه دانی

بگشای به کوی لیلی ام در

دزدیده به سوی لیلی ام بر

تا بو که به گوشه ای نشینم

پوشیده جمال او ببینم

از تو به قلاده سگم خوش

چون سگ به قلاده خودم کش

باشد که طفیلی سگانش

سایم سر خود بر آستانش

یا کن ز سر وفا پسندی

خاصم به لباس گوسفندی

آمد تن من گسسته جانی

بی پوست و گوشت استخوانی

زین گله که جان فدای آنم

یک پوست بکش در استخوانم

شاید به حریم ارجمندان

گنجم به طفیل گوسفندان

چون گله به آن حرم درآید

لیلی سوی آن نظر گشاید

من نیز به آن نظر درآیم

پنهان سوی او نظر گشایم

رویی بینم که در فراقش

دل سوخته ام ز اشتیاقش

این گفت و چو سایه بی خود افتاد

چون مرده به خاک مرقد افتاد

تا ماهی و ماه کرد ازو راه

از دیده سرشک وز جگر آه

بالای سرش شبان نشسته

چشمی گریان دلی شکسته

زان بیهوشی چو با خود آمد

واندوه شده یکی صد آمد

بگشاد شبان لب ترحم

گفت ای شده در هوای دل گم

خوش باش که وقت دلنوازیست

وامشب شب وصل و کار سازیست

آورد به سوی او یکی پوست

کین پرده توست تا در دوست

این را در پوش و شاد و خندان

می رقص میان گوسنفدان

شاید کامروز همچو هر روز

گرد رمه گردد آن دل افروز

حال تو در آن میان نداند

وز کف به تو راحتی رساند

مسکین مجنون چو پوست را دید

سوی رمه میل دوست بشنید

برخاست فکنده پوست در بر

برساخت ز دست پای دیگر

پیوسته دلی اسیر غم داشت

کاندر ره عشق پای کم داشت

با آن پایی که داشت پیوست

هر پای دگر کش آمد از دست

با آن رمه خم ز بار غم پشت

هم پای همی دوید هم پشت

می زد به امید دست و پایی

تا بو که ازان رسد به جایی

می گفت به زیر لب که یارب

این خلعت نورسیده کامشب

از نرمی دولتم به پشت است

با آن سنجاب بس درشت است

گر قصه آن رسد به قاقم

در خود کشد از خجالتش دم

با نرمی آن ز مو درشتی

اقرار کند به خارپشتی

زین پوست شدم چو نافه مشکین

اینجا چه سگ است آهوی چین

ان نیست سزا به قد هر کس

تا جان دارم لباسم این بس

از شادی این لباس بر تن

صد پوست نشست گوشت بر من

زین پوست شدم سعادت اندوز

در پوست همی نگنجم امروز

با خود بود اندرین فسانه

کاورد ره آن شبان به خانه

لیلی آمد ز خانه بیرون

چون چارده مه ز دور گردون

گردن ز حلی بلند آواز

ساق از خلخال نغمه پرداز

پر کرده ز زلف پر خم و تاب

دامان جهان ز عنبر ناب

کرد از رمه جا به یک کناره

بگشاد نظر پی نظاره

هر زنده به نوبت از بز و میش

زان گله همی گذشتش از پیش

نوبت چو به آن رمیده افتاده

از پوست به دوست دیده بگشاد

نی صبر بماند نه قرارش

وز دست برفت اختیارش

بانگی زد و بی خبر بیفتاد

چون سایه به رهگذر بیفتاد

لیلی چو شنید بانگ بشناخت

کان کیست نظر به سویش انداخت

افتاده چه دید پوستی خشک

پر خون جگرش چو نافه مشک

هم عقل ز دست داده هم هوش

هم چشم ز کار مانده هم گوش

بالین ز کنار خویش کردش

وز چهره به گریه شست گردش

از خوی به گلاب عطر پرورد

زان بیهوشی به هوشش آورد

آمد چو به هوش و دیده بگشاد

پیش رخ او به سجده افتاد

کای مردم چشم چشم بازان

وی قبله ناز پرنیازان

ای گلبن باغ سربلندی

وی نور چراغ ارجمندی

ای عرش برین تو و زمین من

هیهات که آن تو باشی این من

باور نکنم من فتاده

کین بر سر من تویی ستاده

سر برده بر اوج لامکان عرش

خاشاک زمین کیش سزد فرش

دامان تو در کفم محال است

گر نغلطم امشب این خیال است

مستان که به شب خیال بینند

در خواب دو صد محال بینند

آنجا که ز طالعم دلیل است

این واقعه هم ازان قبیل است

خوابی که در او رخ تو بینم

با تو به فراغ دل نشینم

بیداری دولت من است آن

بینایی چشم روشن است آن

لیلی چو نیازمندیش دید

وان نکته دلنواز بشنید

گفت ای شده میهمانم امشب

آسوده به توست جانم امشب

این پوست بود ز دوست مانع

از دوست شو به پوست قانع

از گردن خود بیفکن این پوست

بی پوست نشین چو مغز با دوست

تا چند سخن ز پرده گوییم

رازی دو سه پوست کرده گوییم

شب روشن بود و ماه تابان

محنت به ره عدم شتابان

تا صبح به یکدگر نشستند

یک لحظه لب از سخن نبستند

صد قصه به آه و ناله گفتند

درد دل چند ساله گفتند

صد نکته هنوز بود باقی

زد مرغ ترانه فراقی

صبح از دم گرگ رایت افراشت

سگ خفت و خروس نعره برداشت

چون نعره او سماع کردند

یکدیگر را وداع کردند

آن جانب خیمه قد ستون کرد

وین دشت ز گریه لاله گون کرد

این است بلی سپهر را کار

کز بعد هزار رنج و تیمار

گر خسته دلی جگر فگاری

یابد ره وصل پیش یاری

ناکرده نگاه در رخش تیز

دستش گیرد که زود برخیز