گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

چون صبحدم از غزاله خور

پوشید زمین غلاله زر

افشاند فلک ز چشمه قیر

از مهر غزاله قطره ها شیر

مجنون که به خواب بیخودی بود

از خواب شبانه چشم بگشود

گرم از سر خار و خاره برجست

از خاره مگر شراره برجست

از کوه و قدم نهاد در دشت

در دشت چو گردباد می گشت

می کرد به دام و دد نگاهی

در سینه همی کشید آهی

می برد ز وحش و طیر رشکی

وز دیده همی فشاند اشکی

یعنی که بود ز فرقت یار

هر چیز خلاص و من گرفتار

هر زنده حریف جفت خویش است

وآسوده ز خود و خفت خویش است

جز من که ز جفت خویش طاقم

سرگشته وادی فراقم

نه خورد بود مرا و نی خواب

گر کوه بود نیارد این تاب

می زد به همین خیال گامی

ناگاه ز دور دید دامی

در مطرح آهوان نهاده

در بند وی آهویی فتاده

صیاد گرفته تیغ خونریز

چون تیغ دویده بر سرش تیز

آهو به شکنجه دویدن

صیاد و شتاب سر بریدن

مجنون چو بدید آه برداشت

تا پیش کشنده راه برداشت

دستش بگرفت و کرد فریاد

کز دست تو داد می کنم داد

هیچ ار ز خدات بهره ای هست

از بهر خدا بدار ازو دست

بردار به دست لطف و بگشای

تیغش ز گلو و بند از پای

پایش قلمیست خیزرانی

شق کرده سرش پی روانی

بر صفحه خاک کش گذار است

از چار قلم رقم نگار است

هفت است قلم درین شکی نیست

از هفت چهار اندکی نیست

آن را مشکن به سخت بستن

عمدا نسزد قلم شکستن

در طوق جفا چنان گلویی

لایق نبود به هیچ رویی

ظلم است به پیش عقل روشن

آن طوق فکندنش به گردن

زین مظلمه بازکش عنان را

وز گردن خود برون کن آن را

چشمی داری به سوی او بین

سر تا به قدم به وی فرو بین

چشمش که ز سرمه خدایی

آسوده بود ز سرمه سایی

حیف است تهی ز نور مانده

وز بینش خویش دور مانده

آن گردن ساده کشیده

ک آسیب کمند کس ندیده

دانی که به طوق زر دریغ است

پولاد دلا چه جای تیغ است

آن سینه که لوح سیم پاک است

نی چون دل من سزای چاک است

از کینه خلق پاک سینه ست

با سینه او تو را چه کینه ست

در پهلوی او به لطف جا کن

دست ستمت ازو جدا کن

خنجر چو قلم گرفته در مشت

کم زن رقمش به تخته پشت

آن را شده بند بند مپسند

بگذار نسفته مهره ای چند

بین گردن و پشت نازنینش

دندان طمع کن از سرینش

هر کس که به گرد ران برد دست

در پهلوی آتش گردنی هست

نافش که چو نافه مشکبار است

چون نافه دریدنش چه کار است

گر در شکم طمع زنی چاک

به زانکه در آن شکم کنی خاک

مجنون چو به قصد صید صیاد

زین گفت و شنید دام بنهاد

صیاد اسیر قید او شد

چون صید گرفته صید او شد

چون موم دلش به نرمی افتاد

افکند ز دست تیغ پولاد

لیکن ز غم عیالمندیش

می بود آهو هنوز بندیش

مجنون که نه جامه داشت در بر

نی بار عمامه نیز بر سر

در فکر عطای او فرو ماند

طیاره به گله پدر راند

زان گله گرفت گوسپندی

از آفت گرگ بی گزندی

لنگر کنش از خرام دنبه

سر تا به قدم تمام دنبه

آورد و به صید پیشه بسپرد

پا در ره عذر خواهی افشرد

کین صید که سوی اوت میلی ست

در گردن و چشم همچو لیلی ست

قیمت نکنم که چند ارزد

هر موی به گوسفندی ارزد

آن ظن نبری که این بهاییست

از بهر خلاص او فداییست

اکنون رسنش به دست من ده

ک آهوی چنین به دست من به

تا سر نهمش به جای لیلی

وانگه کنمش فدای لیلی

مسکین چو رسن به دست او داد

صد بوسه به چشم مست او داد

پشمین رسنش ز سر به در کرد

وز ساعد خویش طوق زر کرد

خاک قدمش به دیده می رفت

می شست رخش به اشک و می گفت

ای گردن تو چو گردن دوست

چشم تو چو چشم پر فن دوست

گر ساق تو ای به ساق لاغر

از سیم بود چو او توانگر

گویم به زبان راستگویی

صد بار که او تو و تو اویی

تا یار من سلیم باشی

آزرده تیغ بیم باشی

رو گرد دیار یار می چر

سنبل می چین و لاله می خور

لاله چو خوری به گرد کویش

می گوی چو من دعای رویش

کان روی چو لاله تازه بادا

وآزاده عار غازه بادا

سنبل چو چری ز مرغزارش

می خور غم زلف مشکبارش

کان سنبل تر کسی مبیناد

یک شاخ ازو کسی مچیناد

آهو می رفت و او هم از پی

می رفت طفیل رفتن وی

با هم ره همرهی سپردند

تا پی به دیار یار بردند

مجنون بنشست زیر خاری

وان رفت به سوی مرغزاری

آن ناله ز هجر یار می کرد

وین طوف به مرغزار می کرد

چون مهر نشست و مه برآمد

تاراج شب سیه برآمد

یکدیگر را دگر ندیدند

هر یک به زمینی آرمیدند