گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

ای خاک تو تاج سربلندان

مجنون تو عقل هوشمندان

محجوب تو را نهار لیلی

مکشوف تو را سها سهیلی

خورشید ز توست روشنی گیر

بی روشنی تو چشمه قیر

بر چشمه قیر اگر بتابی

گیرد فلکش به آفتابی

ای دست مقربان آگاه

از دامن عزت تو کوتاه

در راه تو عقل فکرت اندیش

صد سال اگر قدم نهد پیش

ناآمده از تو رهنمایی

دور است که ره برد به جایی

هر رو که در آشنایی توست

از پرتو رهنمایی توست

ای هستی بخش هر چه هست است

کس بی تو ز نیستی نرسته ست

فرمان تو را درازدستی

بر عالم نیستی و هستی

خود را ز تو نیست هست دیده

هست از تو به نیستی رسیده

جز تو همه سرفکنده تو

هر نیست چو هست بنده تو

ای از خم کاف و حلقه نون

صد نقش بدیع داده بیرون

آن نور که از شکاف کاف است

پیدا کن قاف تا به قاف است

بی نقطه نون نگشته دایر

بر مرکز هستی این دوایر

هر بحر کرم که صرف کردی

از چشمه این دو حرف کردی

ای در یکی و یگانگی فرد

با تو نفس از یگانگی سرد

پاکی ز توهم دویی تو

در حکم خرد همین تویی تو

رقام ازل به کلک تقدیر

قسام ابد به تیغ تدبیر

دیباچه نویس دفتر عقل

رخشانی بخش گوهر عقل

پرگار زن محیط افلاک

بر مرکز تنگ عرصه خاک

کاشانه فروز شب سیاهان

از مشعل نور صبحگاهان

دراعه طراز کوه و صحرا

از سبزی حله های خضرا

بر قامت شاهدان نوروز

بی رشته قبا و پیرهن دوز

شیرازه کن جریده گل

دمساز جریده خوان بلبل

از کیسه غنچه بند فرسای

در کاسه لاله مشک تر سای

رخساره نگار هر نگاری

ناوک زن هر درون فگاری

یاریگر هر ز یار مانده

همراه هر از دیار رانده

تسکین ده درد بی قراران

مرهم نه داغ دلفگاران

شورابه گشای چشمه چشم

صفرا شکن زبانه خشم

دباغ ادیم لاجوردی

صباغ خزان چهره زردی

از طلعت دلبران طناز

بر طلعت خویش برقع انداز

خارافکن راه سست رایان

خارا کن سد تیز پایان

عصیان کاه جنایت آمرز

اول گیر نهایت آمرز

بگذشت ز حد جنایت من

تا خود چه شود نهایت من

گر بگدازی گناهکارم

ور بنوازی امیدوارم

بنگر به امیدواری من

بگذر ز گناهکاری من

هر چیز که خواهم از تو دارم

وین نیز که خواهم از تو دارم

مهر کهن مرا نوی ده

در خواهش خود دلی قوی ده

روزی که قوی نهاد بودم

بیرون ز طریق داد بودم

کارم نه به وفق عقل و دین بود

رویم نه به شارع یقین بود

و امروز که رو به ره نهادم

وز دل گره گنه گشادم

در دست نماند قوت کار

وز پای برفت زور رفتار

بر سستی و پیریم ببخشای

بر عجز و فقیریم ببخشای

بنشسته به فرق من سفیدی

برفیست ز ابر ناامیدی

زین برف فسرده گشت روزم

زان آتش آه می فروزم

هر برف که بر زمین نشیند

بهر گل و یاسمین نشیند

زین برف که بر گلم نشسته ست

بس خار که بر دلم شکسته ست

خاری که شکست در دل من

روزی که برآید از گل من

خواهم که کند به سویت آهنگ

در دامن رحمتت زند چنگ

باشد به چو من شکسته رایی

زین چنگ زدن رسد نوایی