بخش ۷۱ - وفات یافتن یوسف علیه السلام و هلاک شدن زلیخا از الم مفارقت وی
به دیگر روز یوسف بامدادان
که شد دلها ز فیض صبح شادان
به بر کرده لباس شهریاری
برون آمد به آهنگ سواری
چو پا در یک رکاب آورد جبریل
بدو گفتا مکن زین بیش تعجیل
امان نبود ز چرخ عمر فرسای
که ساید بر رکاب دیگرت پای
عنان بگسل ز آمال و امانی
بکش پا از رکاب زندگانی
چو یوسف این بشارت کرد ازو گوش
زشادی شد بر او هستی فراموش
ز شاهی دامن همت برافشاند
یکی از وارثان ملک را خواند
به جای خود شه آن مرز کردش
به خصلت های نیک اندرز کردش
دگر گفتا زلیخا را بخوانید
به میعاد وداع من رسانید
بگفتند او به دست غم زبون است
فتاده در میان خاک و خون است
ندارد طاقت این بار جانش
به کار خویش بگذار آنچنانش
بگفتا ترسم این داغ غرامت
بماند بر دل او تا قیامت
بگفتند ایزدش خرسند داراد
به خرسندی قوی پیوند داراد
به کف جبریل حاضر داشت سیبی
که باغ خلد ازان می داشت زیبی
چو یوسف را به دست آن سیب بنهاد
روان آن سیب را بویید و جان داد
بلی زان نکهت باغ بقا یافت
ازان نکهت به سوی باغ بشتافت
چو یوسف را ازان بو جان برآمد
ز جان حاضران افغان برآمد
ز بس بالا گرفت آواز فریاد
صدا در گنبد فیروزه افتاد
زلیخا گفت کین شور و فغان چیست
پر از غوغا زمین و آسمان چیست
بدو گفتند کان شاه جوانبخت
به سوی تخته رو کرد از سر تخت
وداع کلبه تنگ جهان کرد
وطن بر اوج کاخ لا مکان کرد
چو بشنید این سخن از خویشتن رفت
فروغ نیر هوشش ز تن رفت
ز هول این حدیث آن سرو چالاک
سه روز افتاد همچون سایه بر خاک
چو چارم روز شد زان خواب بیدار
سماع آن ز خود بردش دگر بار
سه بار اینسان سه روز از خود همی رفت
به داغ سینه سوز از خود همی رفت
چهارم روز چون آمد به خود باز
ز یوسف کرد اول پرسش آغاز
نه از وی بر سر بستر نشان یافت
نه تابوتش به آن عالم روان یافت
جز این از وی خبر بازش ندادند
که همچون گنج در خاکش نهادند
نخست از دور چرخ ناموافق
گریبان چاک زد چون صبح صادق
بر آن آتش که بر دل داشت پنهان
رهی بگشاد از چاک گریبان
ولی زان راه در جانش به هر دم
فزون گشت آتش سوزنده نی کم
به ناخن رخنه ها در روی می کند
برای چشمه خور جوی می کند
به هر جویی کز آن چشمه روان کرد
سمن را جلوه گاه ارغوان کرد
شد از ناخن به رخ گلگون خط افکن
چو عرق ناخنه در چشم روشن
به سینه از تغابن سنگ می زد
طپانچه بر رخ گلرنگ می زد
ز سیم آنجا عقیق تر همی رست
وز این بر لاله نیلوفر همی رست
به سوی فرق نازک برد پنجه
ز زور پنجه آن را ساخت رنجه
ز ریحان سرو بستان را سبک کرد
به چیدن سنبلستان را تنک کرد
ز دل نوحه ز جان فریاد برداشت
فغان از سینه ناشاد برداشت
که یوسف کو و تخت آرایی او
به محتاجان کرم فرمایی او
چو عزمش کرد زین بر بارگی تنگ
به ملک جاودانی داشت آهنگ
ز بس بود اندرین رفتن شتابش
نکردم پایبوسی چون رکابش
ازین کاخ غم افزا چون برون رفت
نبودم در حضور او که چون رفت
سرش بنهاده بر بالین ندیدم
خویش از صفحه نسرین نچیدم
چو آمد بر تن آن زخم درشتش
نکردم سینه پشتیبان پشتش
چو سوی تخته برد از تختگه رخت
همایون بخت شد زو تخته چون تخت
گلاب از چشم اشک افشان نجستم
به آن روشن گلاب او را نشستم
کفن چون بر تن او راست کردند
به تکفینش نشست و خاست کردند
نکردم رشته اندوزی فن خویش
که تا دوزم بر او لاغر تن خویش
چو از غم خارها در دل شکستند
وز این سر منزلش محمل ببستند
زبان پر از نوای بینوایی
نکردم محمل او را درایی
چو جای خواب در خاکش گشادند
چو در پاک در خاکش نهادند
زمین زیر بر و دوشش نرفتم
به کام دل به آغوشش نخفتم
دریغا زین زیانکاری دریغا
دریغا زین جگرخواری دریغا
بیا ای کام جان محرومیم بین
ز ظلم آسمان مظلومیم بین
بریدی از من و یادم نکردی
به دیداری ز خود شادم نکردی
وفادارا وفاداری نه این بود
به یاران شیوه یاری نه این بود
مرا از دل برون افکندی و رفت
میان خاک و خون افکندی و رفت
عجب خاری شکستی در دل من
که بیرون ناید الا از گل من
نه جایی راه رفتن کرده ای ساز
کز آنجا هیچگه آید کسی باز
همان بهتر کز اینجا پر گشایم
به یک پرواز کردن سویت آیم
بگفت این و عماری دار را خواست
به روی خود عماری را بیاراست
به یک جنبش ازان اندوه خانه
به رحلتگاه یوسف شد روانه
ندید آنجا نشان زان گوهر پاک
به جز خرپشته ای از خاک نمناک
بر آن خرپشته آن خورشید پایه
به خاک انداخت خود را همچو سایه
ز رخسار چو خور در زر گرفتش
ز اشک لعل در گوهر گرفتش
گهی فرقش همی بوسید و گه پای
فغان می زد ز دل کای وای من وای
تو زیر گل چو بیخ گل نهفته
به بالا من چو شاخ گل شگفته
تو زیر خاک منزل کرده چون گنج
به روی خاک من ابر گهرسنج
فرو رفته تو همچون آب در خاک
به بیرون مانده من چون خار و خاشاک
خیالت موج خون بر خاک من زد
فراقت شعله در خاشاک من زد
زدی آتش به خاشاک وجودم
ازان پیچان رود بر چرخ دودم
به دود من کسی نگشاده دیده
که نی از دیدگان آبش چکیده
همی نالید و هر دم سینه چاک
به صد حسرت همی مالید بر خاک
چو درد و حسرتش از حد برون شد
به رسم خاکبوسی سرنگون شد
به چشمان خود انگشتان درآورد
دو نرگس را ز نرگسدان برآورد
به خاک وی فکند از کاسه سر
که نرگس کاشتن در خاک بهتر
چو باشد از گل رویت جدا چشم
چه کار آید درین بستان مرا چشم
بود رسم مصیبت بین مبهوت
سیه بادام افشاندن به تابوت
چو آن مسکین ز تابوتش جدا ماند
دو بادام سیه بر خاکش افشاند
به خاکش روی خون آلود بنهاد
به مسکینی زمین بوسید و جان داد
خوش آن عاشق که چون جانش برآید
به بوی وصل جانانش برآید
حریفان حال او را چون بدیدند
فغان و ناله بر گردون کشیدند
هر آن نوحه که بهر یوسف او کرد
همی کردند بر وی با دو صد درد
همی کردند نوحه نوحه گر را
به سان نوحه گر آن سیمبر را
چو ساز نوحه را آهنگ شد پست
نوردیدند بهر شستنش دست
بشستندش ز دیده اشکباران
چو برگ گل ز باران بهاران
به سان غنچه کز شاخ سمن رست
بر او کردند زنگاری کفن چست
ز گرد فرقتش رخ پاک کردند
به جنب یوسفش در خاک کردند
ندیده هرگز این دولت کس از مرگ
که یابد صحبت جانان پس از مرگ
ولی دانای این شیرین حکایت
که دارد از کهن پیران روایت
چنین گوید که با هر جانب از نیل
که جسم پاک یوسف یافت تحویل
به دیگر جانبش قحط و وبا خاست
به جای نعمت انواع بلا خاست
بر این آخر قرار کار دادند
که در تابوتی از سنگش نهادند
شکاف سنگ قیر اندای کردند
میان قعر نیلش جای کردند
ببین حیله که چرخ بی وفا کرد
که بعد از مرگش از یوسف جدا کرد
نمی دانم که با ایشان چه کین داشت
که زیر خاکشان آسوده نگذاشت
یکی شد غرق بحر آشنایی
یکی لب تشنه در بر جدایی
چه خوش گفت آن قدم فرسوده در عشق
ز هر سود و زیان آسوده در عشق
که عشق آنجا که باشد گرم بازار
ندارد هیچ با آسودگی کار
کفن بر عاشق از وی چاک باشد
اگر خود خفته زیر خاک باشد
خوش آن عاشق که در هجران چنین مرد
به خلوتگاه جانان جان چنین برد
نگوید کس که مردی در کفن رفت
بدین مردانگی کان شیرزن رفت
نخست از غیر جانان دیده بر کند
وز آن پس نقد جان بر خاکش افکند
هزاران فیض بر جان و تنش باد
به جانان دیده جان روشنش باد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن روایت داستان یوسف است که به صبحی شاد و خوش آمدید میگوید. یوسف با لباس سلطنتی خود سوار بر اسب میشود، اما جبریل به او هشدار میدهد که نباید در این کار شتاب کند زیرا زمان حیات کوتاه است. او به یادی از زلیخا و وداع با او میاندیشد و به دنبال مسکینان و وراث خود میگردد.
هنگامی که او خبر جدایی و وداعش با دنیا را میشنود، دچار حالتی از غم و حالتی غیرعادی میشود. زلیخا هنگامی که صدای فریاد و شوری را از یوسف میشنود، به شدت دچار حیرت و اندوه میگردد. یوسف از دنیا میرود و بدین ترتیب داستان جدایی او و زلیخا به اوج میرسد. زلیخا بر خاک یوسف مینشیند و از بیوفایی زمان و جدایی از یوسف مینالد و حسرتش را بر جگر خود تا پایان عمر نگه میدارد.
این شعر به زیبایی حسرت، وفا و عشق بین یوسف و زلیخا را به تصویر میکشد و نشان میدهد که چطور عشق در دلها باقی میماند حتی در زمان جدایی. زلیخا با دلی آکنده از غم و اندوه به یاد یوسف در میان خاک و خون، ناله و فغان برمیآورد. این داستان در نهایت به این نتیجه میرسد که عشق حقیقی هیچگاه از بین نمیرود و افراد عاشق در غم جدایی همیشه در یاد یکدیگر باقی میمانند.
هوش مصنوعی: در روز بعد، یوسف در صبح زود بیدار شد و دلها به خاطر نور و زیبایی صبح سرشار از شادی بودند.
هوش مصنوعی: پادشاه به تزیین و لباس شکوه خود، از خانه بیرون آمد تا به سواری بپردازد.
هوش مصنوعی: وقتی که جبرئیل با پا در یک رکاب قدم گذاشت، به او گفت: «اینقدر عجله نکن و از این حد فراتر نرو.»
هوش مصنوعی: زندگی مانند چرخ در حال چرخش است و زمانی که به سراغ تو میآید، فرصتی برای فرار از آن نداریم. این گردش زمان، دیگران را بر آثار و مراحل زندگیات تأثیر میگذارد.
هوش مصنوعی: برای رسیدن به آرامش و حقیقت، از آرزوها و امیدهای ناواقعی دست بردار و از زندگی پرمشغله فاصله بگیر.
هوش مصنوعی: وقتی یوسف این خبر خوش را به او داد، او از شادی و خوشحالی چنان غرق در احساس شد که دنیا و هستی را فراموش کرد.
هوش مصنوعی: یکی از وارثان سلطنت، دامن همت را از شاهی کنار زد و به میدان عمل قدم گذاشت.
هوش مصنوعی: پادشاه آن سرزمین را به خاطر ویژگیهای خوبش ستایش کرد و او را به نیکی واداشت.
هوش مصنوعی: کسی گفت زلیخا را صدا کنید تا مرا در زمان وداع همراهی کند.
هوش مصنوعی: او را به زحمت و تنگی حال گرفتار میدانند و در وضعیتی دشوار و پر از ناراحتی به سر میبرد.
هوش مصنوعی: این شخص دیگر توانایی تحمل فشار زندگی را ندارد، بنابراین بهتر است که همه چیز را به خود او بسپاری و بگذاری خودش با آن کنار بیاید.
هوش مصنوعی: او گفت: میترسم این داغ و غم من همیشه بر دل او باقی بماند تا ابد.
هوش مصنوعی: گفتند که خداوند از او راضی است و او نیز به خوشحالی و خرسندی به چیزهای نیکویی متصل است.
هوش مصنوعی: جبریل، فرشتهای بزرگ، سیبی را در دست داشت که زیبایی آن باغ بهشت را به یاد میآورد.
هوش مصنوعی: وقتی یوسف آن سیب را به دست آن شخص داد، او آن را بویید و جان خود را از دست داد.
هوش مصنوعی: واقعاً به خاطر عطر و بوی دلانگیز باغ جاودان، به سمت آن باغ شگفتانگیز شتافت.
هوش مصنوعی: وقتی یوسف از آن بو و عطر جانفزایش بهرهمند شد، جان حاضران هم با صدای ناله و افسوس از دلشان بیرون آمد.
هوش مصنوعی: به خاطر شدت و بلندی صدای فریاد، صدا در گنبد فیروزهای به طرز واضحی منعکس و پیچیده شد.
هوش مصنوعی: زلیخا از خود میپرسد که این بیقراری و سر و صدا چه معنایی دارد و چرا زمین و آسمان چنین پر از هیاهو هستند.
هوش مصنوعی: به او گفتند که آن پادشاه خوشبخت به سمت تخته بازی حرکت کرد و از جای خود برخواست.
هوش مصنوعی: با کلبه کوچک و تنگ وداع کرد و به سرای بلند و بینهایت رفت.
هوش مصنوعی: زمانی که او این حرف را از خود شنید، تمام نور و انرژی ذهنش از وجودش خارج شد و به حالت بیجنبش در آمد.
هوش مصنوعی: از ترس و وحشت این داستان، آن جوان خوش قامت سه روز مانند سایه بر زمین افتاد.
هوش مصنوعی: وقتی روز چهارم فرا رسید، از خواب بیدار شدم و حالت سرمست و شادابی که از خودم به دست آورده بودم، دوباره به سراغم آمد.
هوش مصنوعی: سه بار یک انسان، به مدت سه روز از خود و دل خویش دور میشود و در دلش حسرت و آتش سوزانی را تحمل میکند.
هوش مصنوعی: در روز چهارم، وقتی که به خود آمد، نخستین سوال را از یوسف مطرح کرد.
هوش مصنوعی: نه در دنیا از او نشانی باقی مانده و نه جسدش به دنیای دیگر منتقل شده است.
هوش مصنوعی: هیچ خبری از او به من نرساندند جز اینکه او را همچون گنجی در دل خاک پنهان کردهاند.
هوش مصنوعی: در ابتدا، مشکلات و سختیهای زندگی مانند دور چرخ فلک خود را نشان دادند و به ناگاه مانند صبح روشن و بیپنهان، حقیقت و واقعیت آشكار شد.
هوش مصنوعی: او بر شوق و عشق پنهانی که در دل داشت، با گریبانش دلی را به زبان آورد و راز خود را آشکار کرد.
هوش مصنوعی: اما از آن راه، آتش سوزنده در دل او هر لحظه بیشتر میشد و کم نمیشد.
هوش مصنوعی: ناخن به روی صورت رخنههایی ایجاد میکند، گویا خورشید به جستوجو و کاوش در دل آن است.
هوش مصنوعی: در هر جایی که آب از چشمه سرازیر میشود، گل سمن را به زیبایی و جلوهای شگفتانگیز میآراید.
هوش مصنوعی: ناخن بر روی چهرهی گلگون خطی میاندازد، مانند اینکه عرق ناخن به چشمان روشن میافتد.
هوش مصنوعی: دردی عمیق در سینهام احساس میکنم که مانند سنگ به من ضربه میزند و احساس میکنم که بر چهرهام اثر میگذارد، درست مانند اینکه بر گل زیبا ضربهای وارد شود.
هوش مصنوعی: در آن مکان، از نقره، سنگهای قیمتی میروید و از اینجا، گل لاله و نیلوفر میروید.
هوش مصنوعی: با قدرتی که دارد، دست خود را به سمت سر نازک او میبرد و این حرکت باعث میشود که او دچار رنج و درد شود.
هوش مصنوعی: با وزش عطر ریحان، زیبایی باغ با درختان سرو کموزنتر شد و چیدن گلهای سنبل باعث شد که فضا از شلوغی کمتر شود.
هوش مصنوعی: از دل ناله و آه بلند شد، فریادهای دردناک از سینهای آکنده از غم به گوش رسید.
هوش مصنوعی: کجاست یوسف و زیباییهای او، که به نیازمندان لطف و مهربانی کند؟
هوش مصنوعی: وقتی تصمیم گرفت سوار بر زین شود و به سفر برود، هدفش رسیدن به سرزمین جاودانی بود.
هوش مصنوعی: به خاطر سرعت رفتن او، نتوانستم به پای او بوسه بزنم.
هوش مصنوعی: وقتی از این کاخ پر از غم خارج شدم، احساس کردم که در حضور او نبودم، چرا که او رفت.
هوش مصنوعی: من هرگز خود را در حینی که سرم بر بالین است، ندیدم و از گل نسرین نیز چیزی نچیدم.
هوش مصنوعی: زمانی که زخم بزرگی بر بدن او ظاهر شد، من از او حمایت نکردم و پشت او را نگرفتم.
هوش مصنوعی: وقتی که او به سمت تخته رفت و از تخت سلطنت خود جدا شد، بخت نیکو و خوشبختیاش نیز از او دور شد؛ همانطور که تخته از تخت جدا میشود.
هوش مصنوعی: من از اشکهایی که مانند گلاب جاری است، استفاده نکردم، زیرا به خاطر روشنی و زیبایی او، در کنار او نشستهام.
هوش مصنوعی: هنگامی که کفن را بر تن او قرار دادند، به احترام او، مراسم خاکسپاری را برگزار کردند.
هوش مصنوعی: من به جمعآوری و انباشتن مهارتهای خود نپرداختم تا بتوانم به این وسیله بدن لاغر و ضعیف خود را ترمیم کنم.
هوش مصنوعی: وقتی در دل غم و اندوه شدت پیدا کرد و به آن سختیها و مشکلات پایان دادند، از این مرحلهی سخت و آزاردهنده خارج شدند.
هوش مصنوعی: من زبانم پر از ناله و غم بود، اما نتوانستم او را رها کنم و از خود دور سازم.
هوش مصنوعی: وقتی که در خاکش جایی برای خواب ایجاد کردند، مانند این بود که در دل زمین او را آرام و بیصدا قرار دادند.
هوش مصنوعی: زمین را زیر پا گذاشتم و به دلخواه خود به آغوش آن نرفتم.
هوش مصنوعی: ای کاش از این زیان و درد دل رهایی بود، ای کاش از این جگرخوری و رنجی که بر ما رفته است، خلاص میشدیم.
هوش مصنوعی: بیا، ای جان محبوب من، به ما نگاه کن که از ظلم آسمان بیبهرهایم و در عذابیم.
هوش مصنوعی: از من جدا شدی و هیچ وقت به یاد من نیفتادی و ملاقات نکردی؛ این کار باعث نشد که من از خودم خوشحال باشم.
هوش مصنوعی: وفاداری واقعی این نیست که فقط به دوستان کمک کنی، بلکه باید به شیوهای عمل کنی که نشاندهندهی عمیقترین تعهد و همراهیتان باشد.
هوش مصنوعی: تو مرا از دلت بیرون کردی و رفتی، و در میان خاک و خون رهایم کردی و رفتی.
هوش مصنوعی: چه زخم عجیبی به دل من زدی که جز از گل من نمیتواند بیرون بیاید.
هوش مصنوعی: تو هیچگاه از جایی که باید، عبور نکردهای و از آنجا کسی نمیتواند برگردد.
هوش مصنوعی: بهتر است از اینجا پرواز کنم و به سوی تو بیایم.
هوش مصنوعی: او این سخن را گفت و خواسته عماری را به رو آورده، عماری را با زینت آراست.
هوش مصنوعی: با یک حرکت، آن مکان پر از اندوه به جایی رفت که یوسف به آنجا منتقل شد.
هوش مصنوعی: در آن مکان، نشانی از آن گوهر باارزش نبود، جز تپهای از خاک مرطوب.
هوش مصنوعی: در آن بلندی، خورشید به زمین افتاد و خود را به شکل سایهای نشان داد.
هوش مصنوعی: از چهرهاش مانند خورشید، درخشندگی و زیبایی را میگیرد و با اشکهایش مانند لعل، در گوهر و ارزش معنوی قرار میدهد.
هوش مصنوعی: گاهی او را میبوسید و گاهی از دل ناله و فریاد میزد که: ای وای، چه بر سر من آمده است!
هوش مصنوعی: تو مانند ریشه گلی هستی که در زیر خاک پنهان است، و من همانند شاخه گل هستم که در بالا شکوفا و نمایان شدهام.
هوش مصنوعی: تو در زیر خاک به منزلت نشستهای مانند گنجی، در حالی که من بر روی خاک، همچون ابری هستم که مرواریدها را میسنجد.
هوش مصنوعی: تو مثل آبی هستی که در خاک نفوذ کرده و ناپدید شدهای، اما من مانند خار و خاشاکی هستم که در سطح باقی ماندهام و دیده میشوم.
هوش مصنوعی: خیال تو مانند موجی بر روی زمینم جاری شد و جداییات شعلهای از آتش در جانم برافروخت.
هوش مصنوعی: تو با آتش دل من را سوزاندی، به گونهای که وجودم را از درد و شوق میلرزد و به آسمان دود و رازهایی میفرستم.
هوش مصنوعی: هیچکس در تماشای شکوه و زیبایی من نیست که بخواهد ببیند چگونه اشکهایم به درخت زندگیام سرازیر شدهاند.
هوش مصنوعی: او با صد حسرت و اندوه بسیار، بر روی زمین میافتاد و سینهاش را به خاک میمالید.
هوش مصنوعی: وقتی درد و حسرتش بیش از حد تحملش شد، به نشان احترام و تالم، به زمین افتاد.
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به زیبایی و دلربایی نرگسها اشاره دارد. او میگوید که با دیدن نرگسها، به قدری مجذوب آنها شده که انگار چشمانش به حالت حیرت و شگفتی باز میشوند و نمیتوانند از زیبایی آنها چشم بردارند. در واقع، این تصویر احساس عشق و شگفتی را نسبت به گلهای نرگس به تصویر میکشد.
هوش مصنوعی: آن را به خاک او ریخت تا از کاسه سرش بکارند، زیرا کاشتن نرگس در خاک بهتر است.
هوش مصنوعی: وقتی که چهره تو مانند گل باشد و من نتوانم به آن نگاه کنم، دیگر چشمانم در این باغ چه فایدهای دارند؟
هوش مصنوعی: در زمانههای سخت و پر از درد، این عادت وجود دارد که افراد محزون و متأثر، با دل شکسته و ناامید، غم و اندوه خود را به شکلی عمیق ابراز کنند و گویی آنچه را در دل دارند، با محبت و عشق به یاد عزیزان از دست رفته، تقدیم تابوت میکنند.
هوش مصنوعی: وقتی آن فقیر از تابوتش جدا شد، دو بادام سیاه بر روی خاکش ریخته شد.
هوش مصنوعی: او به خاکی که خونِ او بر آن ریخته شده بود، سر نهاد و با humility بر زمین بوسه زد و در نهایت جان سپرد.
هوش مصنوعی: عاشق واقعی کسی است که وقتی رابطهاش با معشوق به اوج میرسد، شوق و عشقش به او به قدری زیاد است که جانش حس میکند.
هوش مصنوعی: وقتی حریفان حال او را دیدند، به شدت ناله و فریاد برآوردند.
هوش مصنوعی: هر ناله و زاری که به خاطر یوسف سر داده میشود، در واقع به خاطر درد و رنجهای بسیار است که بر او رفته است.
هوش مصنوعی: آنها برای نوحهخوانی به نوحهخوان میگریستند، همچنان که برای آن جوان زیبا نیز اشک میریختند.
هوش مصنوعی: وقتی که نوحهساز شروع به خواندن میکند، دستها برای شستش آن میکوشند و نوای موسیقی به آرامی پایین میآید.
هوش مصنوعی: او را با اشکها شستند مانند برگی که در بهار از باران پاک میشود.
هوش مصنوعی: مانند غنچهای که از شاخهی گل سمن روییده است، بر او پوششی از زنگار و تیرهگی کشیدهاند.
هوش مصنوعی: به خاطر دوری از او، چهرهاش را از گرد و غبار آلود کردند و به یاد یوسفش در خاک سرزمین را تراشیدند.
هوش مصنوعی: هیچکس تاکنون چنین خوشبختی را تجربه نکرده است که پس از مرگ، توانسته باشد با محبوبش دیدار کند.
هوش مصنوعی: اما کسی که این داستان شیرین را میداند، از کدام پیران قدیمی حکایت میکند؟
هوش مصنوعی: این جمله بیان میکند که هنگامی که جسم پاک یوسف در هر طرف نیل (رود نیل) پیدا شد، آن را به او تسلیم کردند. به عبارت دیگر، اشاره به شرایطی دارد که یوسف در هر نقطهای از نیل که میرسید، مورد احترام و تقدیر قرار میگرفت.
هوش مصنوعی: در یک طرف، دچار قحطی و بیماری شدند و به جای نعمتها، انواع مشکلات و بلاها به وجود آمد.
هوش مصنوعی: در پایان، سرنوشت او به اینجا رسید که در تابوتی از سنگ، بدنش را قرار دادند.
هوش مصنوعی: میان قعر نیل، در شکاف سنگها جاهایی را برای قیر انداختن ایجاد کردند.
هوش مصنوعی: ببین چطور روزگار بیرحم و نامهربان عمل کرد که بعد از مرگ یوسف، او را از پدرش جدا کرد.
هوش مصنوعی: نمیدانم چه دلیلی داشت که با آنها اینگونه دشمنی کرد و باعث شد که به سختی در زیر خاک آرامش نداشته باشند.
هوش مصنوعی: یکی در دل دریای آشنایی غرق شده و دیگری در کنار جدایی، احساس تشنگی میکند.
هوش مصنوعی: آن کسی که در عشق تجربهای دارد، به خوبی بیان کرده که در عشق، آدمی از هر نوع سود و زیانی بینیاز و آسوده خاطر میشود.
هوش مصنوعی: عشق در جایی که وجود داشته باشد، نیازی به شلوغی و هیاهو ندارد و میتواند در آرامش و آسودگی خود فعالیت کند.
هوش مصنوعی: اگر عاشق درون خویش نداشته باشد، حتی اگر خود در خاک آرمیده باشد، این عشق همچنان در دل او جاری است.
هوش مصنوعی: عاشق واقعی کسی است که در دوری معشوق به این شکل جان خود را به تنهایی میبرد و در خلوت خود به یاد او زندگی میکند.
هوش مصنوعی: هیچکس نمیگوید که مردی در کفن رفت، زیرا مردانگی او به اندازهای بود که مانند شیرزنی جنگید.
هوش مصنوعی: نخست از دیگران چشمش را برمیدارد و بعد جانش را بر خاک او میریزد.
هوش مصنوعی: برای او آرزو میکنم که زندگیاش سرشار از نعمتها و برکات باشد و چشمش به جمال محبوبش روشن گردد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.