گنجور

 
جامی

به دیگر روز یوسف بامدادان

که شد دلها ز فیض صبح شادان

به بر کرده لباس شهریاری

برون آمد به آهنگ سواری

چو پا در یک رکاب آورد جبریل

بدو گفتا مکن زین بیش تعجیل

امان نبود ز چرخ عمر فرسای

که ساید بر رکاب دیگرت پای

عنان بگسل ز آمال و امانی

بکش پا از رکاب زندگانی

چو یوسف این بشارت کرد ازو گوش

زشادی شد بر او هستی فراموش

ز شاهی دامن همت برافشاند

یکی از وارثان ملک را خواند

به جای خود شه آن مرز کردش

به خصلت های نیک اندرز کردش

دگر گفتا زلیخا را بخوانید

به میعاد وداع من رسانید

بگفتند او به دست غم زبون است

فتاده در میان خاک و خون است

ندارد طاقت این بار جانش

به کار خویش بگذار آنچنانش

بگفتا ترسم این داغ غرامت

بماند بر دل او تا قیامت

بگفتند ایزدش خرسند داراد

به خرسندی قوی پیوند داراد

به کف جبریل حاضر داشت سیبی

که باغ خلد ازان می داشت زیبی

چو یوسف را به دست آن سیب بنهاد

روان آن سیب را بویید و جان داد

بلی زان نکهت باغ بقا یافت

ازان نکهت به سوی باغ بشتافت

چو یوسف را ازان بو جان برآمد

ز جان حاضران افغان برآمد

ز بس بالا گرفت آواز فریاد

صدا در گنبد فیروزه افتاد

زلیخا گفت کین شور و فغان چیست

پر از غوغا زمین و آسمان چیست

بدو گفتند کان شاه جوانبخت

به سوی تخته رو کرد از سر تخت

وداع کلبه تنگ جهان کرد

وطن بر اوج کاخ لا مکان کرد

چو بشنید این سخن از خویشتن رفت

فروغ نیر هوشش ز تن رفت

ز هول این حدیث آن سرو چالاک

سه روز افتاد همچون سایه بر خاک

چو چارم روز شد زان خواب بیدار

سماع آن ز خود بردش دگر بار

سه بار اینسان سه روز از خود همی رفت

به داغ سینه سوز از خود همی رفت

چهارم روز چون آمد به خود باز

ز یوسف کرد اول پرسش آغاز

نه از وی بر سر بستر نشان یافت

نه تابوتش به آن عالم روان یافت

جز این از وی خبر بازش ندادند

که همچون گنج در خاکش نهادند

نخست از دور چرخ ناموافق

گریبان چاک زد چون صبح صادق

بر آن آتش که بر دل داشت پنهان

رهی بگشاد از چاک گریبان

ولی زان راه در جانش به هر دم

فزون گشت آتش سوزنده نی کم

به ناخن رخنه ها در روی می کند

برای چشمه خور جوی می کند

به هر جویی کز آن چشمه روان کرد

سمن را جلوه گاه ارغوان کرد

شد از ناخن به رخ گلگون خط افکن

چو عرق ناخنه در چشم روشن

به سینه از تغابن سنگ می زد

طپانچه بر رخ گلرنگ می زد

ز سیم آنجا عقیق تر همی رست

وز این بر لاله نیلوفر همی رست

به سوی فرق نازک برد پنجه

ز زور پنجه آن را ساخت رنجه

ز ریحان سرو بستان را سبک کرد

به چیدن سنبلستان را تنک کرد

ز دل نوحه ز جان فریاد برداشت

فغان از سینه ناشاد برداشت

که یوسف کو و تخت آرایی او

به محتاجان کرم فرمایی او

چو عزمش کرد زین بر بارگی تنگ

به ملک جاودانی داشت آهنگ

ز بس بود اندرین رفتن شتابش

نکردم پایبوسی چون رکابش

ازین کاخ غم افزا چون برون رفت

نبودم در حضور او که چون رفت

سرش بنهاده بر بالین ندیدم

خویش از صفحه نسرین نچیدم

چو آمد بر تن آن زخم درشتش

نکردم سینه پشتیبان پشتش

چو سوی تخته برد از تختگه رخت

همایون بخت شد زو تخته چون تخت

گلاب از چشم اشک افشان نجستم

به آن روشن گلاب او را نشستم

کفن چون بر تن او راست کردند

به تکفینش نشست و خاست کردند

نکردم رشته اندوزی فن خویش

که تا دوزم بر او لاغر تن خویش

چو از غم خارها در دل شکستند

وز این سر منزلش محمل ببستند

زبان پر از نوای بینوایی

نکردم محمل او را درایی

چو جای خواب در خاکش گشادند

چو در پاک در خاکش نهادند

زمین زیر بر و دوشش نرفتم

به کام دل به آغوشش نخفتم

دریغا زین زیانکاری دریغا

دریغا زین جگرخواری دریغا

بیا ای کام جان محرومیم بین

ز ظلم آسمان مظلومیم بین

بریدی از من و یادم نکردی

به دیداری ز خود شادم نکردی

وفادارا وفاداری نه این بود

به یاران شیوه یاری نه این بود

مرا از دل برون افکندی و رفت

میان خاک و خون افکندی و رفت

عجب خاری شکستی در دل من

که بیرون ناید الا از گل من

نه جایی راه رفتن کرده ای ساز

کز آنجا هیچگه آید کسی باز

همان بهتر کز اینجا پر گشایم

به یک پرواز کردن سویت آیم

بگفت این و عماری دار را خواست

به روی خود عماری را بیاراست

به یک جنبش ازان اندوه خانه

به رحلتگاه یوسف شد روانه

ندید آنجا نشان زان گوهر پاک

به جز خرپشته ای از خاک نمناک

بر آن خرپشته آن خورشید پایه

به خاک انداخت خود را همچو سایه

ز رخسار چو خور در زر گرفتش

ز اشک لعل در گوهر گرفتش

گهی فرقش همی بوسید و گه پای

فغان می زد ز دل کای وای من وای

تو زیر گل چو بیخ گل نهفته

به بالا من چو شاخ گل شگفته

تو زیر خاک منزل کرده چون گنج

به روی خاک من ابر گهرسنج

فرو رفته تو همچون آب در خاک

به بیرون مانده من چون خار و خاشاک

خیالت موج خون بر خاک من زد

فراقت شعله در خاشاک من زد

زدی آتش به خاشاک وجودم

ازان پیچان رود بر چرخ دودم

به دود من کسی نگشاده دیده

که نی از دیدگان آبش چکیده

همی نالید و هر دم سینه چاک

به صد حسرت همی مالید بر خاک

چو درد و حسرتش از حد برون شد

به رسم خاکبوسی سرنگون شد

به چشمان خود انگشتان درآورد

دو نرگس را ز نرگسدان برآورد

به خاک وی فکند از کاسه سر

که نرگس کاشتن در خاک بهتر

چو باشد از گل رویت جدا چشم

چه کار آید درین بستان مرا چشم

بود رسم مصیبت بین مبهوت

سیه بادام افشاندن به تابوت

چو آن مسکین ز تابوتش جدا ماند

دو بادام سیه بر خاکش افشاند

به خاکش روی خون آلود بنهاد

به مسکینی زمین بوسید و جان داد

خوش آن عاشق که چون جانش برآید

به بوی وصل جانانش برآید

حریفان حال او را چون بدیدند

فغان و ناله بر گردون کشیدند

هر آن نوحه که بهر یوسف او کرد

همی کردند بر وی با دو صد درد

همی کردند نوحه نوحه گر را

به سان نوحه گر آن سیمبر را

چو ساز نوحه را آهنگ شد پست

نوردیدند بهر شستنش دست

بشستندش ز دیده اشکباران

چو برگ گل ز باران بهاران

به سان غنچه کز شاخ سمن رست

بر او کردند زنگاری کفن چست

ز گرد فرقتش رخ پاک کردند

به جنب یوسفش در خاک کردند

ندیده هرگز این دولت کس از مرگ

که یابد صحبت جانان پس از مرگ

ولی دانای این شیرین حکایت

که دارد از کهن پیران روایت

چنین گوید که با هر جانب از نیل

که جسم پاک یوسف یافت تحویل

به دیگر جانبش قحط و وبا خاست

به جای نعمت انواع بلا خاست

بر این آخر قرار کار دادند

که در تابوتی از سنگش نهادند

شکاف سنگ قیر اندای کردند

میان قعر نیلش جای کردند

ببین حیله که چرخ بی وفا کرد

که بعد از مرگش از یوسف جدا کرد

نمی دانم که با ایشان چه کین داشت

که زیر خاکشان آسوده نگذاشت

یکی شد غرق بحر آشنایی

یکی لب تشنه در بر جدایی

چه خوش گفت آن قدم فرسوده در عشق

ز هر سود و زیان آسوده در عشق

که عشق آنجا که باشد گرم بازار

ندارد هیچ با آسودگی کار

کفن بر عاشق از وی چاک باشد

اگر خود خفته زیر خاک باشد

خوش آن عاشق که در هجران چنین مرد

به خلوتگاه جانان جان چنین برد

نگوید کس که مردی در کفن رفت

بدین مردانگی کان شیرزن رفت

نخست از غیر جانان دیده بر کند

وز آن پس نقد جان بر خاکش افکند

هزاران فیض بر جان و تنش باد

به جانان دیده جان روشنش باد