گنجور

 
جامی

پور موفق که به توفیق حق

برد ز هر پیر موفق سبق

بادیه کعبه بسی می برید

محنت آن راه بسی می کشید

روزی از آنجا که دلی داشت تنگ

زد به در کعبه سر خود به سنگ

گفت خدایا پس هر محنتی

سوی من افکن نظر رحمتی

راه حج و عمره بسی رفته ام

بهر تو نی بهر کسی رفته ام

دل به وفای تو گرو بوده ام

بی سر و پا در تک و دو بوده ام

زین سفرم نیست به کف حاصلی

نی سره وقتی نه به سامان دلی

هیچ ندانم که مرا حال چیست

بخت مرا مایه اقبال چیست

شب چو درین درد فرو شد به خواب

آمدش از حضرت بی چون خطاب

کای به رهم پای ز سر ساخته

بر همه زین پای سرافراخته

گر نه تو را خواستمی کی چنین

دادمیت ره سوی این سرزمین

هر که نه مایل به سوی وی شوی

سوی خودش راهنما کی شوی

حاصلت این بس که تو را خواستم

باطنت از شوق خود آراستم

ره به سوی خانه خود دادمت

بر در هر کس نفرستادمت

یارب از آنجا که کرم آن توست

چشم همه بر در احسان توست

جامی اگر چند نه صاحبدلیست

از تو به امید چنین حاصلیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode