گنجور

 
جامی

ای شده رخنه صف طاعت ز تو

مانده تهی سلک جماعت ز تو

پنبه غفلت چو تو را بست گوش

سود نکردت ز مؤذن خروش

نعره او خواب تو را کم نکرد

قامت او قد تو را خم نکرد

میل نمازت به جوانی نبود

پشت دو تا گشته به پیری چه سود

پشت چو محراب خمیده تو را

روی به قبله نرسیده تو را

پنج نماز است به از پنج گنج

به که بدین پنج شوی گنج سنج

بهر تو پنجاه به پنج آمده

طبع تو زین پنج به رنج آمده

پنجه خود ساز بدین پنج سخت

پنجه ابلیس بدر لخت لخت

گر نکنی پنجه بدین رنجه اش

کی بودت طاقت سر پنجه اش

شیر دلی پنجه ازین پنج کن

شاخ هوا را بکن از بیخ و بن

شاخ هوا را نشود بیخ سست

تا ندهی نم ز طهارت نخست

دست بشو بهر تمسک به خیر

روی ز پندار توجه به غیر

از کف مساح به سر تاج نه

پای چو شد شسته به معراج نه

تا چو به معراج تو را ره شود

دست شیاطین ز تو کوته شود

وقت سیاست پی ادبارشان

پایه معراج تو بس دارشان

دین تو را نیست ستون جز نماز

بهر قیامش چو ستون قد فراز

پشت تو آندم که ز طاعت دوتاست

از پی این خیمه ستونیست راست

مسجد تو شد همه جا سنگ و خاک

خاک شد از بهر تو چون آب پاک

تا ره طاعت بود آسان تو را

زان نشود طبع هراسان تو را

لیک تو از کاهلی و جاهلی

همچو خران مانده در آب و گلی

پای امل از گل طینت برآر

چشم خرد بر زر و زینت مدار

زینت تو بس کمر بندگی

تاج تو در سجده سرافکندگی

رفته عمر تو رهین فناست

دولت آینده که داند که راست

شاهد وقت تو همین ساعت است

خوبترین زیور آن طاعت است

شرم تو بادا که به بالا و پست

سجده طاعت بردش هر چه هست

تو کنی از سجده او سرکشی

به که ازین شیوه قدم در کشی

ساق ادب بر زده عرش برین

بر در طاعت شده کرسی نشین

چرخ فلک خرقه ازرق به بر

بسته ز جوزا پی خدمت کمر

دوخته شب تا به سحر در رکوع

دیده انجم به زمین خضوع

سبحه پروین ز کف آویخته

اشک ستاره به سحر ریخته

ماه زده بر در او کوس مهر

مهر به خاک ره او سوده چهر

جنبش ارکان به سوی تحت و فوق

از کشش اوست به زنجیر شوق

کار جماد است پی حی پاک

قعده طاعت به مصلای خاک

وصف نبات است نمودن قیام

بر در قیوم جهان بر دوام

هیئت حیوان به رکوع است راست

دایم از آنست که پشتش دوتاست

ور نبود میل سجودش چرا

سر به زمین می برد اندر چرا

خیز و تو هم برگ تعبد ساز

جمع کن این چند عمل در نماز

تا ز پریشانی ظاهر بری

راه به جمعیت باطن بری

جمع نشینی به مقام حضور

از خود و از هستی خود بی شعور