گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

صبح که بر حاشیه این چمن

زد علم نور فشان نسترن

ریخت ازین گلشن فیروزه فام

شاخ شکوفه ورق سیم خام

باد سحر خیز گل افشان رسید

رخت سلوکم به گلستان کشید

جلوه گهی یافتم آراسته

سوی به سو جلوه گران خاسته

بلکه یکی صومعه و بسته صف

اهل صفا گرد وی از هر طرف

سبزه مصلا ز گیا ساخته

گرد به گرد چمن انداخته

سبز لباسان به خشوع تمام

کرده به بالای مصلا قیام

مرغ چمن زمزمه ساز همه

کرده ادا ورد نماز همه

جسته چنار اشرف اوقات را

دست برآورده مناجات را

او به مناجات چو تلقین شده

بیشتر یاسمین آمین شده

گل که به تجرید بود رهنمون

نقد خود آورده ز خرقه برون

غنچه به تعلیم طریق ادب

از سخن و خنده فرو بسته لب

کرده بنفشه چو مراقب نشست

با قد خم داده سرافکنده پست

نرگس اکمه که همه دیده بود

گفت چو دیدش نه پسندیده بود

دیده جهان بین نشود جز به دوست

کور بود هر که نه بینا به اوست

مکحله لاله شده سرمه سای

میل زمرد به درون داده جای

یا به میانش الفی کرده راه

گشته پی نفی سوی لااله

قمری و بلبل زده راه سماع

مستمعان کرده به وجد اجتماع

بر دف گل برگ جلاجل شده

شاخ ز رقت متمایل شده

من به چنین وقت پر از یاد پیر

جان و دلی شاد به ارشاد پیر

آتش شوقش ز درون شعله کش

برده ز من صبر و سکون شعله وش

گرد چمن طوف کنان می شدم

جامه دران نعره زنان می شدم

روی نمود آدمیی با جمال

هست نه و نیست نه همچون خیال

چشم گشادم به تأمل که کیست

وآمدنش سوی چمن بهر چست

در دلم افتاد که پیر من است

صیقل مرآت ضمیر من است

پرده دوری چو شد از پیش دور

دیدمش آن موج فشان بحر نور

پیش دویدم که سلام علیک

روحی و نفسی و فؤادی لدیک

گفت جوابی که چو آب حیات

داد ز اندیشه مرگم نجات

از لمعات رخ و نور جبین

چشم مرا ساخت چو دل تیزبین

شد مدد نور نظر نور دل

گشت بصیرت به بصر متصل

آنچه دل از پیش بدانسته بود

پیش بصر جمله هویدا نمود

دید که عالم ز سمک تا سما

نیست بجز واجب ممکن نما

هستی واجب یکی آمد به ذات

هست تعدد ز شئون و صفات

کثرت صورت ز صفات است و بس

اصل همه وحدت ذات است و بس

بحر یکی موج هزاران هزار

روی یکی آینه ها بی شمار

دیده چو شد بهره ور اینسان ز پیر

گفتمش ای خواجه روشن ضمیر

دیده ز یمن نظرت یافتم

وز همه با یمن ترت یافتم

آنچه مرا زابر نوالت رسید

سبزه ز باران بهاری ندید

وانچه ز مهرت به دل و دیده تافت

ذره ز خورشید درخشان نیافت

مدح تو نی حوصله چون منیست

منقبت جان نه حد هر تنیست

گفت که جامی تو کجایی هنوز

باش که تا صبح تو آید به روز

راه سلوک تو به پایان رسد

دانش و دید تو به وجدان رسد

فارغ ازین چشم و دل و جان شوی

هر چه بدیدی به یقین آن شوی