گنجور

 
جامی

کیست درعالم ز عاشق زارتر

نیست کار از کار او دشوارتر

نی غم یار از دلش زایل شود

نی تمنای دلش حاصل شود

مایه آزار او بیگاه و گاه

طعنه بدخواه و پند نیکخواه

چون سلامان آن نصیحت ها شنید

جامه آسودگی بر خود درید

خاطرش از زندگانی تنگ شد

سوی نابود خودش آهنگ شد

چون حیات مردنی در خور بود

مردگی از زندگی خوشتر بود

روی با ابسال در صحرا نهاد

در فضای جانفشانی پا نهاد

پشته پشته هیمه از هر جا برید

جمله را یکجا فراهم آورید

جمع شد زان پشته ها کوهی بلند

آتشی در پشته و کوه او فکند

هر دو از دیدار آتش خوش شدند

دست هم بگرفته در آتش شدند

شه نهانی واقف آن حال بود

همتش بر کشتن ابسال بود

بر مراد خویشتن همت گماشت

سوخت او را و سلامان را گذاشت

بود آن غش بر زر و این زر خوش

زر خوش خالص بماند و سوخت غش

چون زر مغشوش در آتش فتد

گر شکستی اوفتد بر غش فتد

کار مردان دارد از یزدان نصیب

نیست این از همت مردان غریب

پیش صاحب همت این ظاهر بود

هر که بی همت بود منکر بود