گنجور

 
جامی

چون پدر روی سلامان را بدید

وز فراق عمر کاه او رهید

بوسه های رحمتش بر فرق داد

دست مهر از لطف بر دوشش نهاد

کای وجودت خوان احسان را نمک

چشم انسان را جمالت مردمک

روضه جان را نهال نوبری

آسمان را آفتاب دیگری

باغ دولت را گل نوخاسته

برج شاهی را مه ناکاسته

عرصه آفاق لشکرگاه توست

سرکشان را روی در درگاه توست

پای تا سر لایق تختی و تاج

نیست تخت و تاج را بی تو رواج

تاج را مپسند بر فرق خسان

تخت را در زیر پای ناکسان

ملک ملک توست بستان ملک خوش

ملک را بیرون مکن از سلک خویش

دست ازین شاهد که داری بازکش

شاهی و شاهد پرستی نیست خوش

دور کن حینای این شاهد ز دست

شاه باید بود یا شاهد پرست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode