گنجور

 
جامی

بود در جود و سخا دریا کفی

بل کش از بحر عطا دریا کفی

پر شدی از فیض آن ابر کرم

عرصه گیتی ز دینار و درم

نسبتش کم کن به دریا کو ز کف

گوهر افکندی به بیرون وین صدف

ز ابر بودی دست جود او فره

ابر باشد قطره بخش او بدره ده

بزم جودش را چو می آراستم

نسبتش با معن و حاتم خواستم

لیک اندر جنب وی بی قال و قیل

معن باشد مدخل و حاتم بخیل

بس که دستش داشتی با بسط خوی

تافتی انگشت او از قبض روی

قبض کف گر خواستی انگشت او

خم نکردی پشت خود در مشت او

گر گذشتی بر در او سایلی

از جفای فاقه خون گشته دلی

بس که بر وی بار احسان ریختی

تک زنان از بار آن بگریختی