گنجور

 
اقبال لاهوری

خود را کنم سجودی ، دیر و حرم نمانده

این در عرب نمانده آن در عجم نمانده

در برگ لاله و گل آن رنگ و نم نمانده

در ناله های مرغان آن زیر و بم نمانده

در کارگاه گیتی نقش نوی نبینم

شاید که نقش دیگر اندر عدم نمانده

سیاره های گردون بی ذوق انقلابی

شاید که روز و شب را توفیق رم نمانده

بی منزل آرمیدند پا از طلب کشیدند

شاید که خاکیان را در سینه دم نمانده

یا در بیاض امکان یکبرگ ساده ئی نیست

یا خامهٔ قضا را تاب رقم نمانده