گنجور

 
اقبال لاهوری

در بنارس برهمندی محترم

سر فرو اندر یم بود و عدم

بهره ی وافر ز حکمت داشتی

با خدا جویان ارادت داشتی

ذهن او گیرا و ندرت کوش بود

با ثریا عقل او همدوش بود

آشیانش صورت عنقا بلند

مهر و مه بر شعله ی فکرش سپند

مدتی مینای او در خون نشست

ساقی حکمت بجامش می نبست

در ریاض علم و دانش دام چید

چشم دامش طایر معنی ندید

ناخن فکرش بخون آلوده ماند

عقده ی بود و عدم نگشوده ماند

آه بر لب شاهد حرمان او

چهره غماز دل حیران او

رفت روزی نزد شیخ کاملی

آنکه اندر سینه پروردی دلی

گوش بر گفتار آن فرزانه داد

بر لب خود مهر خاموشی نهاد

گفت شیخ ای طائف چرخ بلند

اندکی عهد وفا با خاک بند

تا شدی آواره ی صحرا و دشت

فکر بیباک تو از گردون گذشت

با زمین در ساز ای گردون نورد

در تلاش گوهر انجم مگرد

من نگویم از بتان بیزار شو

کافری شایسته ی زنار شو

ای امانت دار تهذیب کهن

پشت پا بر مسلک آبا مزن

گر ز جمعیت حیات ملت است

کفر هم سرمایه ی جمعیت است

تو که هم در کافری کامل نه ئی

در خور طوف حریم دل نه ئی

مانده ایم از جاده ی تسلیم دور

تو ز آزر من ز ابراهیم دور

قیس ما سودائی محمل نشد

در جنون عاشقی کامل نشد

مرد چون شمع خودی اندر وجود

از خیال آسمان پیما چه سود

آب زد در دامن کهسار چنگ

گفت روزی با هماله رود گنگ

ای ز صبح آفرینش یخ بدوش

پیکرت از رودها زنار پوش

حق ترا با آسمان همراز ساخت

پات محروم خرام ناز ساخت

طاقت رفتار از پایت ربود

این وقار و رفعت و تمکین چه سود

زندگانی از خرام پیهم است

برگ و ساز هستی موج از رم است

کوه چون این طعنه از دریا شنید

هم چو بحر آتش از کین بر دمید

گفت ای پهنای تو آئینه ام

چون تو صد دریا درون سینه ام

این خرام ناز سامان فناست

هر که از خود رفت شایان فناست

از مقام خود نداری آگهی

بر زیان خویش نازی ابلهی

ای ز بطن چرخ گردان زاده ئی

از تو بهتر ساحل افتاده ئی

هستی خود نذر قلزم ساختی

پیش رهزن نقد جان انداختی

همچو گل در گلستان خوددار شو

بهر نشر بو پی گلچین مرو

زندگی بر جای خود بالیدن است

از خیابان خودی گل چیدن است

قرنها بگذشت و من پا در گلم

تو گمان داری که دور از منزلم

هستیم بالید و تا گردون رسید

زیر دامانم ثریا آرمید

هستی تو بی نشان در قلزم است

ذروه ی من سجده گاه انجم است

چشم من بینای اسرار فلک

آشنا گوشم ز پرواز ملک

تا ز سوز سعی پیهم سوختم

لعل و الماس و گهر اندوختم

«در درونم سنگ و اندر سنگ نار

آب را بر نار من نبود گذار»

قطره ئی؟ خود را بپای خود مریز

در تلاطم کوش و با قلزم ستیز

آب گوهر خواه و گوهر ریزه شو

بهر گوش شاهدی آویزه شو

یا خود افزا شو سبک رفتار شو

ابر برق انداز و دریا بار شو

از تو قلزم گدیه ی طوفان کند

شکوه ها از تنگی دامان کند

کمتر از موجی شمارد خویش را

پیش پای تو گذارد خویش را