گنجور

 
حسین خوارزمی

ای رند شرابخانه عشق

وی خورده می مغانه عشق

رسوای زمانه گشت امروز

بر یاد می شبانه عشق

از هستی خویش بی نشان شو

گر میطلبی نشانه عشق

افسون خرد چه می نیوشی

از ما بشنو فسانه عشق

میدان که کناره نیست پیدا

در لجه بیکرانه عشق

آتش بجهان جان درانداز

ای دل بیکی زبانه عشق

گر سر طلبی بصدق درنه

سر بر در آستانه عشق

شد دلدل دل بسوی حضرت

تا زنده بتازیانه عشق

شهباز دل حسین بنشست

بر گوشه آستانه عشق

چون یافت نوا مقام عشاق

از قول نی و ترانه عشق

پر کن قدح و بیار ساقی

زان باده جانفزای باقی

ای ساقی اهل عشق برخیز

در جام صفا می وفا ریز

زان باده که گر بحال توبه

ساقی چو توئی چه جای پرهیز

ز آمیزش خلق اگر چه پاکی

چون شیر و شکر بما درآمیز

رخساره باهل زهد بنمای

صد فتنه بعشوه ای برانگیز

بر آتش ما بریز آبی

هر دم چه دمی در آتش تیز

با من نفسی بساز ای بخت

چون دور فلک تو نیز مستیز

ای دل چو ره وفا سپردی

از جور و جفای دوست مگریز

فرهاد شناخت عشق شیرین

از درد خبر نداشت پرویز

ای کرده دل حسین غارت

با غمزه و طره دل آویز

بنشین که هزار فتنه برخاست

نی نی چه حکایتی است برخیز

پر کن قدح و بیار ساقی

زان باده جانفزای باقی

ای از تو پر آفتاب خانه

بگشای در شرابخانه

در ده قدحی ز باده عشق

تا وا رهم از کتابخانه

شد غرق عرق گل ای سمنبر

از شرم تو در گلابخانه

ای کرده نسیم سنبل تو

بر نکهت مشک ناب خانه

بنما رخ خویش تا نماند

بی پرتو ماهتاب خانه

جنت که مقام راحت آمد

بی دوست بود عذابخانه

خواهم که چو ساکن خرابات

یکدم شودم خراب خانه

از مهر شبی بتاب بر من

وانگاه میان تابخانه

گر دیده بآستین نگیرم

از اشگ شود خراب خانه

پر کن قدح و بیار ساقی

زان باده جان فزای باقی

ساقی قدحی بده بمخمور

زان می که مزاج اوست کافور

از باده پایدار کز وی

شد طالب پای دار منصور

آن می که ز یک فروغ جامش

آفاق جهان شود پر از نور

آن می که ز بوی جرعه او

افتاد کلیم و پاره شد طور

ایساقی اهل درد در ده

زان می که ز هستیم کند دور

رندی که بمیکده ترا یافت

رغبت نکند بروضه و حور

راضی نشود بقصر قیصر

قانع نبود بتاج فغفور

با من همه عمر در وصالی

در هستی خود من از تو مهجور

عمری است که از شراب عشقت

مستی حسین نیست مستور

تا چند در انتظار باشیم

از بهر علاج جان مخمور

پر کن قدح و بیار ساقی

زان باده جانفزای باقی

آمد می عشق باز در جوش

ای رند بیا و باده مینوش

آن دردی درد کز شمیمش

روح القدس است و عقل مدهوش

گر دست دهد ز دست ساقی

بستان می عشق و خویش بفروش

چون ترک وجود خویش گوئی

بینی همه آرزو در آغوش

در میکده با مهی که دانی

مینوش شراب و پند منیوش

آفاق پر است از او ولیکن

اشکال و صور شده است روپوش

پیش آی بمنزل خرابات

دل گشته خراب و عقل مدهوش

تو با قدح حدق می حسن

می نوش حسین و باش خاموش

نی نی چو خم شراب اکنون

وقت است اگر برآوری جوش

گوئی به نگار باده پیمای

کز بهر خدای چون شب دوش

پرکن قدح و بیار ساقی

زان باده جانفزای باقی

ما توبه زهد را شکستیم

در میکده مغان نشستیم

رسوای جهان ز دست عشقیم

باری بنگر که از چه رستیم

ما ترک وجود خویش کردیم

زیرا که صنم نمی پرستیم

با یار چو خلوتی گزیدیم

در بر رخ غیر او به بستیم

هر چند از او جفا کشیدیم

جستیم رضایش و بجستیم

با دردی درد او بسازیم

چون محرم مجلس الستیم

مانند حسین خسته هرگز

ما سینه هیچکس نخستیم

ساقی ز شرابخانه عشق

در ده قدحی که نیم مستیم

ای آفت دین و غارت عقل

باز آی که توبه ها شکستیم

تا چند طریق زهد ورزیم

اکنون که ز ننگ و نام رستیم

پر کن قدح و بیار ساقی

زان باده جانفزای باقی

مانند قلندران قلاش

با یک دو حریف رند و اوباش

خواهیم نشست در خرابات

صد طعنه ز اهل زهد گو باش

مائیم و شراب و عشقبازی

هر چند که سر دل شود فاش

بیگانه شدم ز خویش و دیدم

در نقش وجود خویش نقاش

خورشید جهان فروز چون تافت

حاجت نبود بشمع و فراش

خورشید اگر چه هست پیدا

دیدن نتوان بچشم خفاش

بردی بکرشمه ای دل و دین

ایساقی اهل عشق شاباش

تندی مکن ای نگار و مخروش

وانگه دل اهل درد مخراش

بفروش حسین نقد هستی

آنگاه بدان نگار جماش

میگوی بصد نیازمندی

کز بهر حریف رند قلاش

پر کن قدح و بیار ساقی

زان باده جانفزای باقی

از کعبه و دیر برکناریم

جز میکده منزلی نداریم

چون غمزه دوست نیم مستیم

چون طره یار بیقراریم

پوینده نه از پی بهشتیم

سوزنده نه از شرار ناریم

آزاد ز دوزخیم و جنت

چون بنده اختیار یاریم

مائیم و حیواة جاودانی

جان در قدمش اگر سپاریم

در ده قدحی ز باده دوش

ای ساقی جان که در خماریم

تو بنده خود شمار ما را

هر چند که ما نه در شماریم

ای مونس جان نوازشی کن

ما را که غریب این دیاریم

از بخشش بی کرانه تو

مانند حسین امیدواریم

چون از پی جرعه ای از این می

عمری است که ما در انتظاریم

پر کن قدح و بیار ساقی

زان باده جانفزای باقی

ای عشق که آفت زمانی

سرمایه فتنه جهانی

وز تو نتوان نمود پرهیز

مانند قضای آسمانی

افزون ز تخیلات و وهمی

بیرون ز تصورات جانی

گه آفت عقل بوالفضولی

گه غارت جان ناتوانی

عالم ز تو ظاهر است لیکن

در عین ظهور خود نهانی

آفاق پر از نشانه تست

با این همه پرتو از نشانی

ای در یتیم از چه بحری

وی لعل مذاب از چه کانی

کنج دل عاشق از تو گشته

گنجینه عالم معانی

مشتاق جمال تست عاشق

تا کی ز حدیث لن ترانی

در مجلس دوستان محرم

هر لحظه برسم دوست کانی

پر کن قدح و بیار ساقی

زان باده جانفزای باقی

ما محرم عالم بقائیم

جوینده دولت لقائیم

او گنج و جهان طلسم اعظم

مفتاح چنین طلسم مائیم

از کبر و ریا نفور گشتیم

چون واقف سر کبریائیم

مائیم خزانه معانی

در صورت اگر چه بی نوائیم

از شاهی دهر عار داریم

هر چند که از صف گدائیم

چون لاله اگر چه داغ دل هست

چون غنچه دهن نمیگشائیم

هر چند جفا نماید آن یار

ما غیر وفا نمی نمائیم

بینیم جفا و مهر ورزیم

آخر نه مرید بوالوفائیم

گوینده نکته بلی ئیم

جوینده دولت بلائیم

مانند حسین تا بکلی

از هستی خویشتن برآئیم