گنجور

 
هلالی جغتایی

هلالی، این چه دریای معانیست؟

که موج آن ز بحر آسمانیست

چه نظم آبدارست این که گفتی؟

چه در شاهوارست این که سفتی؟

باین مشکین نفس دلها ربودی

مگر در طبله عطار بودی؟

ز حیرت حاسدان را لب ببستی

هوس را در دل ایشان شکستی

حدیث روح بخش آغاز کردی

چو عیسی دعوی اعجاز کردی

زبانی چون زبان شاعری نیست

فنون شعر غیر از ساحری نیست

سخن در قالب وزن و قوافی

برد زنگ ملال از طبع صافی

دل شاعر بر اوج آسمانست

ز شهبازان قدسی آشیانست

دواتش چشمه فیض الهیست

که آنجا آب حیوان روسیاهیست

چو بر کاغذ نهد مشکین قلم را

ز شب بر روی روز آرد رقم را

نهد بر روی نسرین جعد سنبل

خط ریحان کشد بر صفحه گل

بفکرت چون پس زانو نشیند

رخ مقصود در آیینه بیند

ز گرمی آتش افتد در دماغش

بنور جان برافروزد چراغش

سرش چون بر سر زانو کند جای

دلش چون عرش بر کرسی نهد پای

از آن پیشانی و زانو چه پرسی؟

که میگوید نشان از لوح کرسی

بساط آسمانی را کند طی

بسوی عالم بالا برد پی

ملک در گوش جانش راز گوید

چو باز آید بهر جا باز گوید

وگرنه این سخن ها را ز افلاک

که می آرد بسوی تخته خاک؟

سخن پیش سخندان ارجمندست

ز بالا آمد و قدرش بلندست

بحمدالله که کردم در سخن روی

شدم در عالم معنی سخن گوی

بحمدالله که از دریای خاطر

گرفتم عالمی را در جواهر

چه سرست این که از عشاق گفتم؟

چه درست این که در آفاق سفتم؟

بوصف عاشقان دفتر گشادم

«صفات العاشقین » نامش نهادم

نوشتم نامه ای در نیک نامی

که خسرو آفرین کرد و نظامی

کلید مخزن الاسرار با اوست

فروغ مطلع الانوار با اوست

گلستانیست در وی بوستانها

در اوراقش هزاران داستانها

چه جای بوستان؟ باغ بهشتست

ریاحینش همه عنبر سرشتست

چه میگویم؟ قلم بادا زبانی

که جز دعوی نمیداند بیانی

وصیت میکنم خلق جهان را

جوانمردان پیدا و نهان را

که: این مجموع را هر کس که خواند

کند بر من دعایی تا تواند

در اصلاح خطای من بکوشد

وگر نه دامن عفوی بپوشد

مرا خود واجب آمد عذرخواهی

که دارد نامه ام رو در سیاهی

الهی، گر سیه شد نامه من

خطا افتاد خط و خامه من

خطای من مبین و در عطا کوش

کرم کن، پرده بر روی خطا پوش