گنجور

 
هلالی جغتایی

خوشا وقتی و خرم روزگاری!

که خوش بودیم با سودای یاری

بدور عشق خوبان شاد بودیم

ز غمهای جهان آزاد بودیم

همه با یکدگر در دعوی عشق

همه دعوی کنان در معنی عشق

نه یاد خواب و نه یارای خوردن

نه فکر عمر و نه سودای مردن

قضا را قحط سالی شد در آن عهد

که مردم زهر میخوردند چون شهد

همه از جان شیرین سیر خوردند

چو شیرین بود تب کردند و مردند

دهن بستند خوبان از تبسم

که در تنگی نمیباشد تنعم

مگر آدم از آن تنگی خبر داشت

که جنت را بهشت و دانه برداشت

همه کس در فغان آمد: که این چیست؟

فغان از آسمان آمد که: این چیست؟

چه عمرست این؟ که هر روزی چو سالیست

زوال عیش و رنج بی زوالیست

چه سود از مزرع سرسبز افلاک

کزو یک دانه ظاهر نیست در خاک؟

چه شد؟ گر پر برآمد خرمن ماه

که راه کهکشان خالیست از کاه

چنان قرص جوین را اعتبارست

که گویی روی گندم گون یارست

بقرص ماه از آن کس را هوس نیست

که آنجا هیچکس را دسترس نیست

وگر نه ماه را همچون ستاره

بدندان ساختندی پاره پاره

سرآمد چوب خشک از صندل و عود

که وقتی میوه ای همراه آن بود

حریفانی که مست عشق بودند

همین از قحط نامی میشنودند

بیاد شکرین لبهای چون قند

شکر در کام و لبها در شکر خند

چنان با قرص روی مهوشان گرم

که خورشید فلک میسوخت از شرم

در آن محنت خلایق جان فشاندند

همین اهل محبت زنده ماندند

بلی، با قحط عاشق را چه کارست؟

که شاد از خوردن غمهای یارست

ملایک را چه غم بر اوج افلاک

که باشد تنگیی در عرصه خاک؟

حیاتی یافتند از خوردن کم

براحت زیستند از خوردن غم

الهی، لذت کم خوردنم بخش

ز خوان عشق خود غم خوردنم بخش

غمت را در دل و جان ساز منزل

که باشد قوت جان و قوت دل