گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
هلالی جغتایی

سخن دانان این شیرین حکایت

چنین کردند از شیرین روایت

که: روزی در تکلم پیش فرهاد

لب شیرین شکر بار بگشاد

که: من شیرین و شیرینست نامم

ز شهد ناب شیرینست کامم

لبم را هست شیر از شهد خوشتر

که با هم خوشتر آید شیر و شکر

چو طفلان بسکه ذوق شیر دارم

ز طفلی تا باکنون شیرخوارم

مذاق شیر با طبعم سرشتند

از آن نام مرا شیرین نوشتند

مرا اکنون هزاران گوسفندست

درین کوهی که چون گردون بلندست

از آنجا تا بدین جا یک دو فرسنگ

چنان جویی بباید کندن از سنگ

که هرکس هر گه آنجا شیر دوشد

لب شیرینم این جا شیر نوشد

چو یابد جوی شیر آخر سرانجام

ترا از شهد من شیرین شود کام

چو بشنید این سخن فرهاد برجست

بسان کوه در خدمت کمر بست

چو بر کوه آزمودی تیشه بر سنگ

زمین لرزان شدی فرسنگ فرسنگ

ز زخم تیشه اش سنگی که جستی

ملک را بر فلک شهپر شکستی

چنان آتش فرو جستی ز تیشه

که از کوه آتش افشاندی ببیشه

همانا ز آتش آن کوه اندوه

سراسر سنگ آتش بودی آن کوه

زبان تیشه چون آتش فشاندی

بحسرت بر زبان خویش راندی

که: چون من تیشه آتش کرده منزل

ولی او را زبان سوزد، مرا دل

هر آن آتش که او را بر زبانست

مرا، بالله، در دل بیش از آنست

دلم را خود چنین باید زبانی

که سوزم را کند روشن بیانی

سبک سنگ گران میکند و میرفت

میان کوه جان میکند و میرفت

ز سنگ خاره ظاهر کرد جویی

که باشد پیش یارش آبرویی

چنان جویی بروی سنگ پرداخت

که در روی زمین مشکل توان ساخت

دروگر قطره شیری چکیدی

روان تا منزل شیرین دویدی

مرتب ساخت آنجا حوض دیگر

شد آن یک جوی شیر، این حوض کوثر

چو شیرین دید صنعت های فرهاد

زبان بگشاد و گفتا: آفرین باد!

چه جوی شیر و حوضست اینکه کندی؟

بشیرینی عجب طرحی فگندی؟

که داند قیمت حوض چنین را؟

که دارد غرق حیرت خرده بین را

ستایش کرد و بهر مزد کارش

ز گوش آورد بیرون گوشوارش

که: یعنی هستم از جان حلقه در گوش

ز گوشم حلقه را بستان و بفروش

بگفت: ای حلقه حکمت بگوشم

بصد جان گر خرندش کی فروشم؟

مرا این حلقه شد طوق ارادت

شدم سر حلقه اصل سعادت

از آن ز اهل سعادت گشت فرهاد

که همت بست و جوی شیر بگشاد

ز همت سنگ خارا گر نکندی

نظر بر لعل شیرین کی فگندی؟

بهمت کوه را از پیش برداشت

عجب سنگی ز راه خویش برداشت

خداوندا، مرا هم همتی ده

وزان سرپنجه ام را قوتی ده

که گیرم تیشه فرهاد در چنگ

بهمت لعل بیرون آرم از سنگ