گنجور

 
هلالی جغتایی

سحرگاهان، که ابر نو بهاران

بعشرت خیمه زد بر کوهساران

بساط کوه شد از لاله گل رنگ

برآمد لعل سیراب از دل سنگ

بعشرت خاست نرگس پیش لاله

پیاله داشت بر روی پیاله

بهم شاخ و ثمر تسبیح سان شد

برو مرغ سحر تسبیح خوان شد

بتندی بسکه سیل از کوه بگذشت

عیان شد چاکها در دامن دشت

جوانان روی در صحرا نهادند

چو گل بر سبزه تر پا نهادند

چو نرگس جام زرین برگرفتند

شراب لعل را در زر گرفتند

در آن فرخنده روز عالم افروز

بگشت سبزه و گلگشت نوروز

بتان جمعی و مشتاقان گروهی

گذر کردند بر بالای کوهی

چه کوهی؟ پر شکوه و عرش پایه

که بر بام سپهر افگنده سایه

عقابش با همای مهر هم پر

پلنگش با نهنگ چرخ همسر

مه نو کز پس ماهی نمودی

پس آن کوه چون کاهی نمودی

فلک چون پشته ای پیراهن او

که گرد آمد ز گرد دامن او

بهم گفتند معشوقان که: عشاق

شدند از عشق ما مشهور آفاق

ولیکن صدق ایشان نیست معلوم

بود بی صدق کار عشق معدوم

طریق آزمون را ساز کردند

صف عشاق را آواز کردند

خطاب آمد بمشتاقان عاشق

که: با ما هر که در عشقست صادق

ازین کوه افگند خود را بپایان

که صدق خویش را سازد نمایان

همان جا صادقان برپای جستند

همان جا کاذبان از پا نشستند

معین شد که: صادق کیست آنجا؟

رفیق ناموافق کیست آنجا؟

بحرمت صادقان را پیش خواندند

حریف قلب را از پیش راندند

بیک بار از نظر انداختندش

ازان کوه و کمر انداختندش

موافق خیمه بر چرخ برین زد

منافق خویشتن را بر زمین زد

الهی، از چه کذبم برون آر

براه کشور صدقم درون آر

که در هر حالتی بهبودم اینست

ره سر منزل مقصودم اینست