گنجور

حاشیه‌گذاری‌های مهدی صابری

مهدی صابری


مهدی صابری در ‫۵ ماه قبل، دوشنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۳۰ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴:

این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت

کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت

هر کس سخنی از سر سودا گفته است

زآنروی که هست کس نمیداند گفت

«خیام »

 

آیا وجود ریشه در عدم دارد ؟

هستی از نیستی نشات گرفته ؟

آیا میشود پرسش و پاسخ را به نوعی نیست و هست قلمداد کرد ؟

ما با پرسیدن یک خلاء در ساحت کلام یا دانش ایجاد میکنیم ، به عبارتی یک محدوده از نیستی که اغلب به خلق پاسخ و پر شدنش با آن منجر میشود ، اما باز هم یک پرسش اولیه وجود دارد ؛

سوال اینجاست که آن پرسش ابتدائی چطور شکل گرفته ؟ یا اینکه ما چرا سوال میپرسیم ؟

به این دلیل که پاسخ ها دارای ارزش تکاملی هستند ؟ پرسش‌ها ابراز نیازهایی هستند که تصور میشود ارضاء آنها به بقاء ارزش‌ها منجر خواهد شد ؟

آیا میتوان گفت که میل به بقاء ارزش‌ها منشاء پرسش‌ها میباشد ؟

پیش نیاز میل داشتن چیست ؟ آیا میتوان گفت که "وجود داشتن" استلزام "داشتین تمایل" است ؟ این درست است که بگوییم میل محصول وجود است ؟ میل در موجودات با انگیزه وجود داشتنِ بیشتر پدید می‌آید ؟

چه اتفاقی در روند گسترش وجود می‌افتد ؟

آیا گسترش حیطه وجود از عدم میکاهد ؟ اما عدم که اندازه پذیر نیست ! بهتر است بپرسم آیا اگر عدم قابل تصور نبود وجود بسط پیدا میکرد ؟

چطور بگویم ؟ اگر عالم را تماما وجود تصور کنیم جایی برای گسترش آن باقی می‌ماند ؟

آیا نیستی امکان خلقِ وجود را مهیا نمیسازد ؟

..

کس هست که این گوهر تحقیق بسفت ؟

 

خیام در انتها گفته ؛

زآنروی که هست کس نمیداند گفت

دریافت من از این مصرع اینه ؛

از آن جهت که ما به وجود دچاریم و توانایی نیست شدن نداریم لاجرم به اسرار نیستی آگاه نخواهیم شد

اما مگر وجود مرتبه‌ای متاخر نیست ؟ آیا آنچه وجود دارد نیستی را پشت‌سر نگذاشته است ؟ آیا ما در درنگِ هستی ، نیستی را فراموش کرده‌ایم ؟ مگر نه اینکه اضداد توامانِ  یکدیگرند ؟

چطور میتوان هستی را بدون نیستی درک کرد ؟ چطور میتوان بنیادِ وجود ، یعنی عدم را از یاد برد ؟

مفهوم مطلق نیستی با آنچه میتوانیم در کلام بگنجانیم در تضاد نیست ؟

در واقع اینطور نیست که اگر نتوانیم به نیستی آگاه باشیم لاجرم نمیتوانیم وجود را بدان نسبت دهیم !؟

(نسبتی که در مصرع اول به نهفت داده شده)

..

 

آیا این پرسش‌ها سر سودا دارند ؟

 

(البته این ایراد وارد است که احتمالا تاخر هستی نسبت به نیستی به لحاظ فقدان زمان پیش از هستی گزاره‌ی درستی نیست ، این یادداشت بداهه و به منظور گذاشته شدن در بوته نقد ، تبدیلِ بدون ویرایشی از فکر به کلام میباشد)

 

مهدی صابری در ‫۵ ماه قبل، دوشنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۲۹ دربارهٔ خیام » ترانه‌های خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » راز آفرینش [ ۱۵-۱] » رباعی ۸:

این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت

کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت

هر کس سخنی از سر سودا گفته است

زآنروی که هست کس نمیداند گفت

«خیام »

 

آیا وجود ریشه در عدم دارد ؟

هستی از نیستی نشات گرفته ؟

آیا میشود پرسش و پاسخ را به نوعی نیست و هست قلمداد کرد ؟

ما با پرسیدن یک خلاء در ساحت کلام یا دانش ایجاد میکنیم ، به عبارتی یک محدوده از نیستی که اغلب به خلق پاسخ و پر شدنش با آن منجر میشود ، اما باز هم یک پرسش اولیه وجود دارد ؛

سوال اینجاست که آن پرسش ابتدائی چطور شکل گرفته ؟ یا اینکه ما چرا سوال میپرسیم ؟

به این دلیل که پاسخ ها دارای ارزش تکاملی هستند ؟ پرسش‌ها ابراز نیازهایی هستند که تصور میشود ارضاء آنها به بقاء ارزش‌ها منجر خواهد شد ؟

آیا میتوان گفت که میل به بقاء ارزش‌ها منشاء پرسش‌ها میباشد ؟

پیش نیاز میل داشتن چیست ؟ آیا میتوان گفت که "وجود داشتن" استلزام "داشتین تمایل" است ؟ این درست است که بگوییم میل محصول وجود است ؟ میل در موجودات با انگیزه وجود داشتنِ بیشتر پدید می‌آید ؟

چه اتفاقی در روند گسترش وجود می‌افتد ؟

آیا گسترش حیطه وجود از عدم میکاهد ؟ اما عدم که اندازه پذیر نیست ! بهتر است بپرسم آیا اگر عدم قابل تصور نبود وجود بسط پیدا میکرد ؟

چطور بگویم ؟ اگر عالم را تماما وجود تصور کنیم جایی برای گسترش آن باقی می‌ماند ؟

آیا نیستی امکان خلقِ وجود را مهیا نمیسازد ؟

..

کس هست که این گوهر تحقیق بسفت ؟

 

خیام در انتها گفته ؛

زآنروی که هست کس نمیداند گفت

دریافت من از این مصرع اینه ؛

از آن جهت که ما به وجود دچاریم و توانایی نیست شدن نداریم لاجرم به اسرار نیستی آگاه نخواهیم شد

اما مگر وجود مرتبه‌ای متاخر نیست ؟ آیا آنچه وجود دارد نیستی را پشت‌سر نگذاشته است ؟ آیا ما در درنگِ هستی ، نیستی را فراموش کرده‌ایم ؟ مگر نه اینکه اضداد توامانِ  یکدیگرند ؟

چطور میتوان هستی را بدون نیستی درک کرد ؟ چطور میتوان بنیادِ وجود ، یعنی عدم را از یاد برد ؟

مفهوم مطلق نیستی با آنچه میتوانیم در کلام بگنجانیم در تضاد نیست ؟

در واقع اینطور نیست که اگر نتوانیم به نیستی آگاه باشیم لاجرم نمیتوانیم وجود را بدان نسبت دهیم !؟

(نسبتی که در مصرع اول به نهفت داده شده)

..

 

آیا این پرسش‌ها سر سودا دارند ؟

 

(البته این ایراد وارد است که احتمالا تاخر هستی نسبت به نیستی به لحاظ فقدان زمان پیش از هستی گزاره‌ی درستی نیست ، این یادداشت بداهه و به منظور گذاشته شدن در بوته نقد ، تبدیلِ بدون ویرایشی از فکر به کلام میباشد)

 

مهدی صابری در ‫۵ سال و ۷ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۹۷، ساعت ۰۹:۱۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۸۰:

لحن و بیانش فرم دهانش
قندزبانش موی کمانش
مشتعل است متصل است او
جان دل است او پیش کشیدش

 

مهدی صابری در ‫۵ سال و ۷ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۹۷، ساعت ۰۸:۳۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۸۰:

چشم من است او سرمه کشیدش
یشم من است او حلقه زنیدش
نور من است او سور من است او
عطر فشانید کل بکشیدش

 

sunny dark_mode