گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حمیدالدین بلخی

حکایت کرد مرا دوستی که در ولا قدمی داشت و در رضا دمی، در اخوت کیلی و صاعی و در فتوت ذیلی و ذراعی که وقتی بحکم اقتباس فواید و اختلاس زواید خواستم که بصاحت نحلتی رحلت کنم و با اهل اهتداء اقتداء جویم و از افواه رجال دقایق حلال و حرام بیاموزم.

ساطلب علما نافعا غیر صابر

و اصرف عمری فی طلاب المآثر

و انفق مالی فی اکتساب المحامد

فان حصول العلم علی المفاخر

ز بهر کسب ز در پای خود برون ننهم

ولیک از قبل علم در بدر بدوم

بهر طریق که موصل بود بعلم مرا

بدیده خاک بروبم بره بسر بدوم

باشتهای تمام و بحرص و آز و بجوع

بچپ و راست بپویم ببحر و بر بدوم

که قالب بی علم بی حیات است و قلب بی عقل بی ثبات، هر کرا کسوت و علمک مالم تکن تعلم در سر نیفکندند در عالم برهنه دوش و خلقان پوش است.

عمامه ای که فرسوده نشود آنست که بعلم علم مزین است و جامه ای که کهنه نگردد آنست که بطراز دانش مطرز است، اول تشریفی که در نهاد آدم افکندند که بدان مسجود ملک و محسود فلک شد جامه علم بود و علم آدم الأسماء کلها و هر که سر و علمناه من لدنا علما دانست، داند که اساس علم از مدار عرش رفیعتر است و از قرار فرش وسیعتر.

العلم انفع فی الفانی و فی الباقی

و العقل اشرف معجون و تریاق

و الجهل داء فیه مهلک سمج

و العم اصبح فیه رقیة الراقی

و رب صاحب علم لابداء له

اضحی و امسی الی الغایات سباق

ادر علینا کئوس العلم صافیة

انا عطاش الیها ایها الساقی

پس در میان آن چپ وراست میدویدم بشهر همدان رسیدم مدینه ای دیدم ساکن الاماکن، عامر الاطراف و الاکناف آراسته بعلم و ادب، مشهور بفضل و هنر، مبارات اهل او بحل حقایق و مجارات ساکنان او بکشف دقایق.

در اطراف او بقدم اختبار میگذشتم و بساط او را بحدقه اعتبار می نوشتم، تا روزی در آن تک و پوی و جستجوی بجایگاهی رسیدم که موسوم بود بزمره فقها و منسوب بود بیکی از علماء امام آن بقعه نظیف و در اثنای موعظت بر صدر منبر متکی بود واز ناهمواری اهل بدعت مشتکی، آتش دعوی میافروخت و خود را چون طاووس بنظارگیان میفروخت.

پس چون آتش در سخن بتفسید واز جاده آزرم بچسبید، منبر دعوی برتر نهاد و زبان جاری بگشاد و گفت: سلونی عن المغیبات و لا تصمتوا عن الخبیئات بپرسید هر چه زیر عرش ممجد است و بر فرش ممهد که این مخدرات و مقدرات از دیده من محجوب نیست و از خاطر من مسلوب نه، که این پوشیده رویان با من هم خانه اند واین نفور طبعان با من هم آشیانه.

پیری از سوی دست راست بر پای خاست و گفت ای داعی منحول وای طبیب معلول این چه دعویست بدین ژرفی واین چه لافی است بدین شگرفی لا تجاوز حد المضمار ندونه ینفر الحمار کأس دعوی بدین پری مده و پای از منصب نبوت برتر منه

و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا و بشنو چند مسئله شریفه که میان شافعی و ابوحنیفه سایر و دایر است و مردان را در محراب و زنان را در جامه خواب بدان نیاز و احتیاج است، تا بدانی محیط عالم مکتب تعلیم است نه قدم تقدیم و خطبه لاف نه خطبه تعظیم

دعوی انا خیر منه کار ابلیس است و لاف همه دانی مایه تلبیس، چه گویی در آنچه مقتدی بترسد که او را حدث رسد برود و وضو کند و بمقام نماز باز آید اقتدا کند و بر آن نماز بنا کند یا نماز وقت از ابتدا کند؟

سائلی دیگر برخاست و آواز داد که ای پیر گرم گفتار کبک رفتار، بالای والای این معنی را برهانی نیست و این مشکل را بیانی نه، چه گوئی در مردی که نمازی در شبانه روز بگذاشت وندانست که کدام نماز است؟

فتوای شریعت در این واقعه چیست و موافق و مخالف در این مسئله کیست؟ تا بدانیکه علم غیب در هیچ آستین و جیب بودیعت ننهاده اند و در دانائی بکمال بر هیچکس نگشاده اند.

پس دیگری از گوشه ای آواز داد که ای پیر همدانی بدان که همه دانی جز صفت خدا نیست و در عالم دعوی بیش ازین که کردی جای نه، این مقامیست که پسر عفان را افسر خاموشی بر سر نهادند و لباس فراموشی در بر دادند

چون عندلیب چند از این بسیار نوائی وچون طاووس چند ازین رنگ نمائی، از صف دعوی سفیهان بصفه عالم فقیهان آی، چه گوئی در مردی که در حریم احرام کاردی از دیگر محرمی بعاریت گیرد و حلق صیدی بدان برد، جزای صید برکه واجب آید و گرفتن بدل خون کرا شاید؟

و اگر بجای کارد و سنان تیر و کمان بوی دهند چنانکه صید نفور بود واز رسیدن دست دور، صید را بزند جزای برکه واجب آید؟

پس سائلی دیگر سئوال کرد وبا پیر قصد جدال، گفت ای پیر سخن فروش و ای دیگ پر جوش و ای مدعی مدهوش، در دعوی چون عندلیب خوش نوا و در معنی چون زاغ بینوا، چه گوئی در مردی که مرهشت زن را گفت که هرگاه دو تن را از شما را بزنی کنم یکی از آن دو گانه بطلاق است، پس هر هشت را از پس یکدیگر بخواست و در نکاح هشتگانه دخول در میانه نبود، حال آن نکاحها چیست و حل و حرمت ازین هشتگانه کیست؟

چون جوش سائلان فرو نشست و پیر واعظ از خروش ایشان برست، ساعتی اندیشه کرد و گفت: سبحان الذی سخر لنا هذا و ما کنا له مقرنین از آتش گرمتر نباید شد واز تیغ بی آزرمتر نشاید بود، با ادب تر از این سئوال توان کرد و نیکوتر ازین فایده توان گرفت، که نه این سئوالات از دایره اوهام و افهام بیرون است و نه از حد واندازه و افلاک افزون، بآواز چند خروشید که نه کیمیا فروشید؟

و سالهاست که عنکبوت بر در و دیوار اوهن البیوت می تند و بهایم طبیعی ازین خوید ربیعی میچرند و این متاع کاسد وفاسد در آستین و جیب تو نه طراوت سفینه غیب دارد و این حجر و مدر در دامن و کنار تو قدر غرر و درر دارد.

این علکی است که در ولایت ما پیر زنان خایند و صورتیست که در محلت ما کودکان نمایند، تعلل بجوز و مویز کار کودکان بی تمیز است، خاموش باش که الصمت مفتاح باب الایمان و آهسته باش که العجلة من الشیطان.

فاین نجوم الجو من کف قابض

و این هلال الافق من حبل رائد

فقصر عنان الجهد فی طللب المنی

فلست بآساد العرین بصائد

این صدفیست که بعمان آورده ای و این زیره ایست که به کرمان برده ای، بکدام لغت خواهی که جواب این سئوال بشنوی تا بحق بگروی؟

که تازی و فارسی منثور در همه دفاتر مسطور و تکرار آن مجارات فقیهان و مبارات سفیهان بود، اما بر بدیهه و ارتجال و بر فورو استعجال این هر چهار مشکل انفصال کنم چنانکه با دقت آن موی درنگنجد و اگر منبر دعوی برتر نهم و بر سر هر عروسی دو افسر نهم توانم

فبحر العلم طامح طاهی وقبضه القوس فی یدالرامی نخست بنظم تازی و انشای حجازی این عذار عذرا را بیارایم و باز بنظم دری نقاب از چهره زیبا بگشایم و در این درج بنظارگیان بنمایم.

اذا خاف من حدث لاحق

فبان من القوم ما قد طهر

ففی قول نعمان یبنی الصلوة

و عند محمد کذا و استمر

فلیس البناء له بعد ما

یعود علی حاله واستقر

و قاضی ابو یوسف قاله

علی ضد قولیهما واختصر

و اگر جمعی لغت عرب ندانند و دقایق علم و ادب نشناسند این ورق را فراز کنم و بلغت عجمیان آغاز.

چون مرد ترسد از حدئی کاوفتد و را

بهر وضو ز مسجد خود را جدا کند

بر قول بوحنیفه و شیبانی آن زمان

باید که آن نماز شده ز ابتدا کند

زیرا که نزد این دوامامش مجال نیست

کو آن نماز را بامام اقتدا کند

پس باز بر روایت بو یوسف فقیه

او هم بر آن نماز که دارد بنا کند

و مسئله دوم که خود را بدان شیدا کردی و بامتحان و رعونت القاء جاب آن بلغت کر خیان و بخلیان و نظم تازیان و رازیان گوش دار.

اذا فاته فرض لیوم و لیلة

و لم یدرماهو کیف یصنع اذذکر

علی قول نعمان و یعقوب بعده

یتم صلوة الیوم و اللیل اذا حضر

و عند محمد یقضی عن کل فرضه

بمثل له فی الحد و العد و الخطر

و عند ز فریقضی من الکل اربعا

ثلاثة قعدات یوافیه واختصر

پس عنان بیان از لغت عرب بعجم تافت و از لغت حله بنوای اهل کله شتافت و گفت:

فوت شد مرد را بروز و شبی

یک نمازی نداند او که کدام؟

نزد نعمان و نزد بو یوسف

شب و روزی کند نماز تمام

باز نزد محدبن حسن

دیگر آمد جواب این احکام

دو گزارد بفجر و چار بظهر

عصر را چارگانی و سه بشام

باز نزد زفر دگرگونست

این نمازی که فوت شد ناکام

چار رکعت گزاردن باید

سه تشهد درو و باز سلام

پس روی بقوم کرد و گفت سلونی عن کل شارد مارد و من کل غائب طارد فانی مسئول مامول و لست بسائل و عائل پس سائلی دیگر گفت شیخا هنوز مسئله آخرین بر تو باقیست و شراب سومین در دست ساقی

این چه رقص بی طرب است و این چه شادی بی سبب، هنوز ماه علم در پرده جهل است و این دو مسئله که گفتی کودکانه و سهل، پیر چون رعد بغرید و چون برق بخندید وگفت:

الفیت فی الاحوال طودا راسیا

ذکرتنی الطعن و کنت ناسیا

گفت بگیر تیری بر نشانه سئوال و بستان قدحی مالامال.

ستعرفنی اذا جربت حالی

و تمد حنی علی حسن المقال

و تعلم ان بحری فی النظام

سیقذف بالجواهر و اللالی

پس آنگاه این بیتها آغاز کرده و در نظم باز و گفت:

و محرم اعار وسط الحرم

من محرم سیفا لذبح الغنم

و لو مکان السیف یعطی محرما

قوسا معارا و اصلا بالأسهم

لکان فی السکین یغرم ذابحا

و فی معیر القوس کل المغرم

فمستعیر السیف ایضا غارم

اذ هو بالتسبیب مثل المحرم

پس از لغت کرخیان بعبارت بلخیان آمد و گفت.

محرمی در حرم ز همچو خودی

عاریت خواست کاردی و بداد

صید مذبوح شد بدان آلت

تو چه گوئی جزاش بر که نهاد؟

پس اگر جای کارد تیر وکمان

داد و این صید را زد و افتاد

اندرین هر دو حکم شرع بدان

فرق شاگرد و حکمت استاد

اول از مستعیر جوید غرم

وانگهی از معیر خواهد داد

پس پیر همچون بحر زاخر در جواب مسئله آخر شروع کرد وگفت بشنوید سخنی که باعجاز نزدیک است و در موقع خویش شریف و باریک، افهام عوام بدقایق آن نرسد و اسماع خواص حقایق آنرا ادراک نکند.

ثمان من النسوان قد قیل کلما

تزوجت منکن اثنتین مقدرا

مطلقه احدیهما ثم بعد ذا

تزوجهن الکل جهرا و مظهرا

تحل له الاولی و ثامنها غدت

حراما و فی الباقین صار مخیرا

پس از اسب تازی پیاده شد و بر مرکب پارسی سوار گشت و این ابیات بارتجال بگفت.

مردی به هشت زن ز سر بیخودی بگفت

هر گه دو را نکاح کنم شد یکی طلاق

هر هشت را بخواست پراکنده بیدخول

زینها کرا وصال بود یا کرا فراق؟

در حکم شرع اول و هفتم روا بود

هشتم محرم است بر مفتی عراق

پس در سه و چهارم و در پنجم و ششم

ثابت بود خیار مر او را باتفاق

پس چون پیر واعظ بدین ترتیب و ترتیل این مسائل را جواب گفت و آنچه گفت بااتفاق صواب گفت، از چپ و راست نعره احسنت برخاست و از خلق جوش و خروش برآمد

هر کرا خرقه ای بود در انداخت و هر که را کیسه ای بود بپرداخت، پیر طناز چون صیرفی و بزاز بازر و جامه و آلت دمساز شد و با یسار و غنا انباز گشت.

چون از بالای منبر بنشیب آمد، هیچ دیده تیزگرد او را ندید، چون ماه در غمامه کنام رفت و چون ستاره در پرده ظلام، بعد از آنکه سخن متبرک او شنیدم چهره مبارک او ندیدم.

معلوم من نشد که بر آن پیر گوژپشت؟

گردون چگونه راند قضا نرم یادرشت؟

دهر مزورش بختا برد یا بچین؟

چرخ مشعبدش بلگدکشت یا بمشت؟