گنجور

 
قدسی مشهدی

در باغ بهشت است این که الحال

برآورده به سنگش، پیرپنجال

چو وقت آید که بگشایند این در

به کشمیر آمدن باشد میسر

درین منزل دل کشمیر نگشود

به پنجاب آمدی گر راه می‌بود

نشد زین روستا آزاد کشمیر

جوانی در میان کوه شد پیر

بهشتی مانده در سنگین حصاری

گلی، اما به دست مشت خاری

هما مسکن درین کشور ندارد

کسی فر غیر نیلوفر ندارد

اگر می‌بودم اینجا در جوانی

دلم می‌داد داد کامرانی

فلک روزی مرا افکند اینجا

که عینک می‌نهم بحر تماشا

به سیر باغ روزی یافتم بار

که خار از گل ندانستم، گل از خار

دلی را کز تعلق گشته آزاد

چه سود از جلوه سروست و شمشاد؟

لبی کو پارسایی را ثنا گفت

لب یار و لب جامش دعا گفت

رسد گر فیض کشمیرم به فریاد

روان شیخ صنعان را کنم شاد

مگو اینجا ز ترسا آدمی نیست

که هندو را هم از ترسا کمی نیست

چنان زد پارسایی در دلم چنگ

که رنگ از می گریزان شد، می از رنگ

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode