گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
قطران تبریزی

باغ و بستان را بسعی ابر کرد آباد باد

صد هزاران آفرین حق بر ابر و باد باد

بوستان چون لعبت نوشاد گشت از خرمی

بلبل ناشاد شد زان لعبت نوشاد شاد

عاشقان را از وصال دلبران جان فزای

بلبلان دادند از بس ناله و فریاد یاد

گنجائی را که اندر خاک کرد ابر خزان

در بهاران گنج را داد از سخا بر باد باد

گرچه چون ضحاک ظالم بر جهانی ظلم کرد

داد چون نوشیروان دادگر خرداد داد

این همه یمن و سعادت کامد از بعد حساب؟

از یمین الدین محمد فرخ آزاد زاد

ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین

طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین

گل برون آمد ز پرده چون تو ای عیار یار

همچو من نالید بلبل بر سر گلزار زار

همچو تو بالد همی اندر کنار باغ سرو

همچو من نالد همی در دامن کهسار سار

گر کسی خواهد که از گل همچو بلبل برخورد

گو چو نرگس چشم را بر روی گل بیدار دار

لعبت فرخار شد گلزار و لطف حق نگر

تا همی چون پروراند لعبت فرخار خار

ساحری استاد شد باد سحر زان در چمن

از نم شب می فروزد در دل گلنار نار

باغ شد طاوس رنگ و لاله غنچه در او

همچو منقاری شد از شنگرف و در منقار قار

خاک را یمن یمین الدین چو روشن چرخ کرد

چشم او روشن معین باد انجم سیار یار

ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین

طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین

ای بداده ماه را نور از رخ گلفام فام

روی تو چون روز روشن زلف خون آشام شام

بوی داده مشگ را زان زلف مشگین عاریت

رنگ داده لاله را زان عارض گلفام فام

قدهای چون الف را کرده چون دال از غمت

چون کنی بهر بلا و شورش اسلام لام

دل چو مرغ نیم بسمل زان شد اندر عشق تو

کز لب چون پسته کردی دانه و بادام دام

گرچه دشنامم دهی دارم سپاس از بهر آنک

در میان عاشقان گیرم از آن دشنام نام

چند ازین جور و جفا بر بنده غمخوار خاص

رحم کن بر من چو ایزد گرددت انعام عام

آخر از عدل یمین الدین حذر ای شوخ چشم

آنکه گردون با شکوهش دون شده بهرام رام

ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین

طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین

ای ز بهر بزم تو ناهید را در چنگ چنگ

وز پی رزمت زده در دشمنت خرچنگ چنگ

برکشیده از برای فتح و نصرت در نبرد

مرکب میمونت را تائید ایزد تنگ تنگ

آفتاب همچون تو باشد بر سپهر اندر سخا

در زمین یاقوت گردد جمله از فرسنگ سنگ

نجم بهرام ار چه سرهنگ سپهر سرکشست

از غلامانت همی آموزد آن سرهنگ هنگ

نوبهار خرمت را از گل و لاله همی

بر سر کهسار می گیرد سپهر رنگ رنگ

بر سماع مطربی کین بیت گوید همچو در

در دهان تنگ خود شکر فشاند تنگ تنگ

ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین

طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین

ای ترا الفاظ خوب و ای ترا آداب داب

برده رأی همچو خورشید تو از مهتاب تاب

صاحب سیف و قلم بی شک توئی کز رشک تست

در سر گردون دوار و در دل کتاب تاب

درگه عالیت را کان قبله صاحب رجاست

کرده رزق مقبلان را خالق الاسباب باب

در مقام جنگ و صلح از قهر و لطف طبع تو

یافته آزار آذر جسته ماه آب آب

اندران موضع که کرده همچو پیر ناتوان

از نهیب گرز و تیغ و نیزه توشاب شاب

شیر مردان را کنی از خون بگرز گاو سر

لاله پیشانی و گل رخساره و عناب ناب

تیر چرخ این بیت را خوش چون بخواند بر نجوم

مشتری گوید که احسنت ای ترا آداب داب

ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین

طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین

ای ز انعامت گرفته صاحب آمال مال

بر ره خصمت نهاده صاحب آجال جال

در وغا چون رستمی و در سخا چون خاتمی

دولت برنا به پیش تست همچون زال زال

فال مصحف می گرفتم از برای فتح تو

آمد ان تستفتحوا از سوره انفال فال

کار تو همچون الف باشد همیشه راست زانک

در دعای تست دائم قامت ابدال دال

سوسن آزاد چون من مدحتت را خواست گفت

شد زبان درفشانش از غایت اجلال لال

دیده غنچه ز شوق مجلس تو خون گرفت

کحل کافوریش می سازد صبا کحال حال

از برای گفتن این بیت خوش افتاده اند

قمریان چون مقریان وقت سحر در قال قال

ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین

طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین

ای جوان دولت ولیک از رأی و از تدبیر پیر

از هنرها یافته اندر ازل چون تیر تیر

حق تعالی می فزاید هر زمان تو قیر تو

روی خصمت می شود از رشک آن تو قیر قیر

نوبهار فرخست و می زند فراش طبع

خیمه شاهی ز شاخ گله نخجیر جیر

باده چون آفتاب از ساقیان ماهروی

بر سماع مطربی چون زهره بر شبگیر گیر

تا ندارد هیچ نسبت با نوای بوم بم

تا ندارد هیچ راحت بادم خنزیر زیر

باد در کام اجل از بهر خصمت خار خار

تا بمیرد زار زار و خوار خوار و خیر خیر

ملک سلطان را یسار و دین یزدان را یمین

طبع او بحر محیط و لفظ او در ثمین