گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
قاسم انوار

بیا، ای عشق عالم سوز بی غم

قدم بر چشم من نه، خیر مقدم!

دلم از ننگ هشیاری ذلیلست

بیک جام شرابش کن مکرم

ز تو هرگز نه نام و نه نشان بود

نه اسم و رسم و نعت،از بیش و از کم

ز ذات ساذج و غیب هویت

ظهوری کردی اندر اسم اعظم

از آنجا امر نسبی گشت پیدا

ولی مقصود کلی بود مبهم

دوم نوبت برای عین مقصود

تجلی کردی اندر عین عالم

مفصل گشت مجمل زین تجلی

حقایق جمله ظاهر گشت در دم

وز آنجا بر مراتب سیر کردی

بهر صورت که شد عزمت مصمم

بر انسان ختم شد هستی، که انسان

مکرم شد،که مبداء بود و خاتم

«تجلی وجهه فی کل ذرات »

«لعمرک لا تغافل عنه و افهم »

«اذا ما لاح برق الوجد شاهد»

«جمال العشق فی الا کوان، فالزم »

«فلا موجود غیرالله بالله »

«هوالفرد الاحد والله اعلم »

به جز یک نور در کون و مکان نیست

ظهور کاملش در ذات آدم

زمانی طالع از موسی عمران

زمانی لامع از عیسی مریم

زمانی با هر از احرار مکرم

زمانی ظاهر از مختار اکرم

دل نامحرمان هرگز نداند

که پیش دیده عشاق محرم

تویی اصل همه پنهان و پیدا

بافعال و صفات و ذات و اسما

ز سوز درد بی درمان عاشق

یگردون می رسد افغان عاشق

بآهی،بی تو،دوزخ را بسوزد

بیک دم آتش حرمان عاشق

ز آب چشم و خون دل بروید

هزاران لاله در بستان عاشق

بدعوی شهودت جز فنا نیست

درین ره حجت و برهان عاشق

ملامت در غم عشق تو باشد

ز رحمت آیتی در شان عاشق

سرشک از غصه مرجان گشت،تاشد

نثار مقدمت مرجان عاشق

ز کفر زلف تو حبل المتین یافت

برای اعتصام ایمان عاشق

تویی معشوق و عاشق،جز تو کس نیست

نباشد شبهه در وجدان عاشق

کنی در عاشقی اظهار معشوق

بمعشوقی کنی کتمان عاشق

ترا در هر لباسی باز داند

دل آشفته حیران عاشق

«اناالحق » گوی،تو منصور،بردار

که عصمت آن من،جرم آن عاشق

چه گوهرهای بی قیمت، که جودت

دمادم ریخت در دامان عاشق!

چو جورت این بود، فضلت چه باشد؟

زهی کان کرم، سلطان عاشق!

باقبالت فلک را بوسه گاهست

طناب عز شادروان عاشق

تو جان عاشقی،احسن،زهی جان!

هزاران آفرین بر جان عاشق

اگرچه عاقلان باور ندارند

یقینست این که :در عرفان عاشق

تویی اصل همه پنهان و پیدا

بافعال و صفات و ذات و اسما

مرا کشتست و ماتم دارد آن دوست

که خوبان را ازین سان عادت و خوست

گرم گوید: بدی، گویم :زهی خوش!

ورم گوید: نکو، گویم که: نیکوست

رخش در بوستان حسن و خوبی

گل بی شاهدست، ار چند خود روست

درین ساعت نماز من قبولست

که محراب دلم آن طاق ابروست

تسلسل بی محالی طرفه حالیست!

که در دور رخش زان جعد گیسوست

ز دردش گرچه بردارم درین دار

چرا نالم؟ چو من دانم که داروست

بگو آن کهنه صوفی را، که عمری

میان کهنه دلقی سر بزانوست

که : بگشا دیده، کز خورشید رویش

بهر ساعت ظهوری دیگر از نوست

تو او را گفته ای :این سو و آن سو

بنزد عارفان قولت از آن سوست

اگر روی دلت با روی یارست

بهر رویی که روی آری همان روست

مراکز جام عشقش جان خرابست

چه پروای رقیب و طعن بد گوست؟

گل خندان باغ عشق یارم

ازو دارم، اگر رنگست، اگر بوست

بجوی وحدت آ، تا خود ببینی

که انهار جنان سایل ازین جوست

مرا این حال روشن شد، بگویم

باخلاص از میان جان، که : ای دوست

تویی اصل همه پنهان و پیدا

بافعال و صفات و ذات و اسما

دلم بردست و جان میخواهد آن یار

که : جان بسپار ومنت نیز می دار

چو برد از من دل و جان، گفت : خوش باش!

تهی دست ایمنست از دزد طرار

ترا تا نیم جو باقیست هستی

چو مشرک میکنی بر وحدت انکار

من اندر جلوه حسن و تو با هوش

من اندر بزم جان ساقی، تو هشیار

ز جام شوق من عشاق سر مست

همه سرباز و تو در بند دستار

اگر بیزار یئی در عشق، می دان

نشان آنکه : عشقست از تو بیزار

ببلبل راز اگر گویی، عجب نیست

بگو: تا خود چرا گریی بگلزار؟

مگر گل نیز زار بلبل آمد؟

که حب از جانبین آید پدیدار

چو بلبل روی خود را دید در گل

شنید آواز خود زو گل بتکرار

گل از شادی صوت خود برافروخت

شد آن بلبل به حسن خود گرفتار

شهادت داد گل بر حسن بلبل

چو بلبل کرد بر صورت گل اقرار

بهر صورت که بینی غیر گل نیست

که حسنش جلوه گر شد بهر اظهار

چو بر من جلوه کرد این حال، گفتم

که : «ما فی الدار غیرالله دیار»

پریرش گفتم، امروزش بگویم

بدان جان و جهان کای جان اسرار

تویی اصل همه پنهان و پیدا

بافعال و صفات و ذات و اسما

مرا در عشق تو نه دل، نه دینست

بلای عشق را خاصیت اینست

دلم گر رفت در کار تو غم نیست

ز من بیگانه ای، فریاد ازینست

خطا کردم که گفتم : مهربان باش!

بدینت یک سخن با من چه کینست؟

سر و جان باختن در راه معشوق

میان عاشقان کار کمینست

ز هم بگداختم در آتش غم

تو با من هم چنانی،هم چنینست

چو چشمت، قاسمی گر روزکی چند

بکنج گوشه ای خلوت نشینست

بچشمانت، که چون چشم تو مستست

پریشان همچو زلف عنبریست

بصورت شیخ و سر بر آستانست

بمعنی رند و می در آستینست

بدو بسپار امانت بوسه ای چند

امانت وادهد، مرد امینست

امانت چیست؟ الهامات حقی

بمعنی بر دو معنی مستبینست

مگر این بوسه را در خواب بیند

که چشم جان صوفی دوربینست

غلط کردم، که نزدیکست دوری

که دوری دیدن از ضعف یقینست

چو غیری نیست، دوری از چه باشد؟

برین بودست جانم، هم برینست

که یک نورست در ذرات، کان نور

محیط آسمانست و زمینست

کسی کو غیر می بیند چو ابلیس

مدامش داغ لعنت بر جبینست

اگرچه ظاهری، مطلق نه آنی

وگرچه باطنی، مقصد نه اینست

تویی اصل همه پنهان و پیدا

بافعال و صفات و ذات و اسما

بفرما رحمتی، چون میتوانی

که جانم را ز محنت وارهانی

یکی جام مصفا موهبت کن

از آن خم خانهای لامکانی

ز هستی جان بلب آمد، چه باشد

که جانم را بجامی واستانی؟

بیک دم نقش هستی را کنم طی

اگر چون نامه یک بارم بخوانی

کنار وصل را موسی عمران

بارنی خواست در اشواق جانی

جوابش «لن ترانی » شد، که هیهات!

کنار از ما مجو، چون در میانی

دلت از بار هستی گر سبک نیست

میان مجلس رندان گرانی

چرا سرگشته ای در بحر و در کان؟

که هم بحری و در، هم لعل کانی

بخاک آلوده ای، تا در زمینی

بخون آغشته ای، تا در زمانی

گرت معراج احمد آرزو کرد

برون آی از سرای ام هانی

برو، ای عقل، بس ناایمنی تو

بیا، ای عشق،چون دارالامانی

همین یک وصف را میدانم از تو

که هر وصفت که گویم بیش از آنی

جهانی، در حضور و در خفا، جان

دلارام دلی، جان جهانی

ز تو آموختم، هم با تو گویم

که : پیش دیده اهل معانی

تویی اصل همه پنهان و پیدا

بافعال و صفات و ذات و اسما

چو خورشید جمالت جلوه گر شد

جهان از جلوه ات با زیب و فر شد

رخت چندان که در انوار افزود

بهر ساعت ظهوری بیشتر شد

عدم را داد جودت نقد هستی

باقبالت گدایی معتبر شد

شعاع نور رویت منبسط گشت

کمالات صفاتت مشتهر شد

بهر بابی، که دید این دل، ترا دید

از آن در جست و جویت دربدر شد

همه زیر و زبر، کلی ترا یافت

بکلی لاجرم زیر و زبر شد

بدامان قبولت لعل اشکم

فراوان ریخت، تاکارم چو زر شد

دلم هر لحظه حالی داشت با دوست

که آنجا عقل دانا بی خبر شد

کجا افتادم اندر قال ناگاه

که حالم رفت و کارم مختصر شد

بلی این قال حال کلمینی است

که جانم را بحکمت مستقر شد

روان اتحادی و حلولی

درین اسرار وحدت کور و کر شد

حلولی چون رخ از خیرالبشر یافت

معاد کار او زان رو بشر شد

حلولی را بمان، چون بوالحکم گشت

که جانت را محمد راهبر شد

باول گفته ام، آخر بگویم

که : چون غیر تو از خاطر بدر شد

تویی اصل همه پنهان و پیدا

بافعال و صفات و ذات و اسما

جهان را عشق گردانید موجود

بنور خود، تعالی الله، زهی جود!

چو بحر عشق ناگه منبسط گشت

ز موجش صد هزار انهار بگشود

هزاران گونه گل در باغ عالم

پدید آمد، چو شد انهار ممدود

هزاران بلبل اندر ناله آمد

بوصف حسن گل بر نهج معهود

ز گل پرسید بلبل : کین چه حالست؟

مگر گشتست ظاهر یوم موعود؟

تو اندر خنده ای زان حسن یوسف

من اندر نوحه ام زین صوت داود

ترا ز آن حسن و دلداری چه مقصد؟

مرا زین ناله و زاری چه مقصود؟

چو ما یک عین و یک ذاتیم در اصل

عددهای مخالف از کجابود؟

به بلبل گفت گل : گر باز بینی

ایاز این جا نباشد غیر محمود

بصورت ملتبس شد حرف معنی

ز یک رو صد هزاران روی بنمود

همان بحرست، اگر صد نام دارد

مسمی کی شود از اسم معدود؟

همان یارست، اگر صد کسوه پوشید

همان نورست، اگر صد لمعه افزود

همان حسنست، اگر صد جلوه دارد

همان عشقست، اگر صد عقل فرسود

حقیقت گر تنزل کرد در اسم

ازو چیزی نشد کم، یا نیفزود

بیا، ای جان، که جانم باده پیماست

بعذر آنکه عمری باد پیمود

بوصفت شاهد آمد بلبل و گل

که تو هم شاهدی، هم عین مشهود

تویی اصل همه پنهان و پیدا

بافعال و صفات و ذات و اسما