گنجور

 
قائم مقام فراهانی

مخدوم بنده. مولای من: رقعه خط شریف را زیارت کردم. مرا به سیر صفا و گلگشت باغ و صحرا دعوت فرموده بودید؛ جزای خیر بادت. لطف فرمودی، کرم کردی؛ ولیکن: الفت پیران آشفته را با جوانان آلفته بعینها صحبت سنگ و سبو است و حکایت بلبل و زاغ و دیوار باغ.

بلی سزاوار حالت شما آن است که با جوانی چون خود شوخ و شنگ و اجلاف و قشنگ، دلجوی و حریف، خوش خوی و ظریف، به دیگران مگذارید باغ و صحرا را. نه با پیری پوسیده و شیخی افسرده و شاخی پژمرده و دلی غم دیده و جانی محنت رسیده که صحبتش سوهان روح است و بدنش از عهد نوح.

خوب شما را چه افتاده که خزان به باغ برید و سموم به صحرا، این که حالا نوبت فصل بهار است و موسم باد صبا.

در محفل خود راه مده همچو منی را

افسرده دل افسرده کند انجمنی را

چه لازم که شما بعد از چندی که به سیر و صفا و گشت گلزار تشریف میبرید زخم ناسور و بوی کافور و مرده گور با خود ببرید، همه جا با غم همدم و با آه همراه باشید؟

الحمدلله شهر تبریز است و حس جمال خیز، دست از سر من بیچاره بردارید و مرا به حال خود بگذارید.

شما را باغ باید و ما را چون لاله داغ؛ یکی را لاله و ورد سزاوار است، دیگری را ناله و درد.

ز دنیا بخش ما غم خوردن آمد

نشاید خوردن الا رزق مقسوم

میهمانی و میزبانی و چلو مسمن و غذای فسوجن و بشقاب کوکو و کاسه گل در چمن شما را گوارا باد.

مرغ دل و آتش غم اینک هست

گر حرص بود به مرغ بریانم

با چشمه چشم خون فشان فارغ

از ماء معین راح ریحانم

جز خون جگر مباد در جامم

بر خوان شکر اگر هوس رانم