گنجور

 
فروغی بسطامی

تا طرف نقاب از رخ رخشان تو برخاست

خورشید فلک از پی فرمان تو برخاست

تا تنگ دهان را به شکر خنده گشودی

طوطی به هوای شکرستان تو برخاست

بر افسر شاهان سرافراز نشیند

هر گرد که از گوشهٔ دامان تو برخاست

داغی است که در سینهٔ صد چاک نهفتند

هر لاله که از خاک شهیدان تو برخاست

در کار فروبسته عشاق فکندند

هر عقدهٔ که از زلف پریشان تو برخاست

صد ولوله در مردم صاحب نظر انداخت

هر فتنه که از نرگس فتان تو برخاست

بر خاک فشاند آب رخ مشک ختن را

هر نافه که از طرهٔ پیچان تو برخاست

در انجمن باده کشانش ننشانند

پیمانه‌کشی کز سر پیمان تو برخاست

تا سرزده خورشید جهان‌تاب ز مشرق

خورشید فروغی ز گریبان تو برخاست