گنجور

 
فیض کاشانی

گهی نان را فدای جان فرستی

گهی جان را فدای نان فرستی

گهی دلرا دهی ذوق عبادت

که تا جانرا بر جانان فرستی

کنی گه جان و دلرا خادم تن

پی نانشان باین و آن فرستی

یکی را از می عشقت کنی مست

یکی را تره و بریان فرستی

یکی را جا دهی در صدر جنت

یکی سوی چه نیران فرستی

کنی به درد دشمن را بدرمان

ز دردت دوست را درمان فرستی

بباری بر سر این برف و باران

بسوی کشت آن باران فرستی

یکیرا مست گردانی ببازار

یکیرا ساغری پنهان فرستی

خلاصی گه دهی تن را ز طوفان

ببحر جان گهی طوفان فرستی

جزای طاعت آن خواهم که جان را

کنی مست و سوی جانان فرستی

سزای معصیت خواهم که در دل

ز دردت آتش سوزان فرستی

جواب مولویست این فیض کو گفت

اگر درد مرا درمان فرستی

 
 
 
مولانا

اگر درد مرا درمان فرستی

وگر کشت مرا باران فرستی

وگر آن میر خوبان را به حیلت

ز خانه جانب میدان فرستی

وگر ساقی جان عاشقان را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه