بیا ساقی بده جامی از آن می
که جان عاشقان از وی بود حی
از آن می کآورد جان در تن من
کند یکجرعهاش لاشیء را شیء
اگر زاهد کشد در رقص آید
بخاک مرده گر ریزی شود حی
از آن می کز فروغش شب شود روز
سیه دل را کند خورشید بی فی
مئی کز من مرا بخشد خلاصی
سرا پایم شود فانی از آن می
بیا ساقی مرا از خویش برهان
مگر طرفی ببندم از خود وی
نه تاب وصل او دارم نه هجران
نه با وی میتوان بودن نه بی وی
بیا می ده مرا از خویش بستان
مگو چون و مگو چند و مگو کی
پیاپی ده که عشق آندم گواراست
که در کف جام میآرد پیاپی
مکن داغم مگو کی، دمبدم ده
دل مستان ندارد طاقت وی
چه میپائی بده ساقی شرابی
چه میخواری قفا مطرب بزن نی
بیا مطرب بزن بر تار دستی
بیا ساقی بده جامی پر از می
بده ساقی شرابی از بط و خم
بزن مطرب نوای بربط و نی
میفکن عیش فصلی را بفصلی
ز کف مگذار می در بهمن و دی
بهاری کن سراسر عمر را فیض
ز روی ساقی و جام پیاپی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
گل خندان خجل گردد بهاری
که تو رنگ از بهار و گل به آری
بسیم ومشک نازد جان ازیرا
که سیمین عارض و مشکین عذاری
نگار قندهاری قند لب نیست
[...]
پدید آورد آن را از هیولی
چهار ارکان بدین هر چار معنی
دیم یک عندلیب خوشنوائی
که مینالید وقت صبحگاهی
بشاخ گلبنی با گل همی گفت
که یارا بی وفایی بی وفائی
همای کلک تو مرغی است لاغر
که از منقار او شد ملک فربی
هر آنکس کو تو را بیند بپرسد
که این خورشید تابنده است یا نی
بسا کاخا که محمودش بنا کرد
که از رفعت همی با مه مرا کرد
نبینی زآن همه یک خشت بر پای
مدیح عنصری ماندهست بر جای
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.