گنجور

 
فیض کاشانی

عاشقی در بندگیهاسر براهم کرده است

بی نیاز از بندگان لطف الهم کرده است

تا مرا از خود رباید زرد و لاغر داردم

کهربای عشق ایزد برگ کاهم کرده است

نوری ار بر جبهه ام بینی زداغ عشق دان

سینه ام گر صاف بینی اشک و آهم کرده است

بر نماز و طاعتم دانی که می بندد مدام

آنکه روی خویشتن را قبله گاهم کرده است

هیچ دانی کز سحاب کیست آب روی من

آنکه او بر درگه خود خاک راهم کرده است

ایمنم از فتنه آخر زمان دانی که کرد

آنکه از ریب المنون خود را پناهم کرده است

نیست مدح خود که میگویم ثنای ایزدست

آنکه خوار او شدن عزت پناهم کرده است

پایمال سفله دارد شهرت بیجا مرا

رنجة سنگ حوادث دست جاهم کرده است

فیض اگر دعوی عرفان میکند بس دور نیست

معرفت از پوست پشمی در کلاهم کرده است