گنجور

 
فردوسی

چو شب روز شد بامداد پگاه

بفرمود تا بازگردد سپاه

بیامد دو رخساره همرنگ نی

چو شب تیره گشت اندر آمد بری

یکی نامه بنوشت نزد پسر

که کژی به باغ اندر آورد بر

چنان شد ز بالین ما اردشیر

کزان سان نجست از کمان ایچ تیر

سوی پارس آمد بجویش نهان

مگوی این سخن با کسی در جهان