گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فیاض لاهیجی

دیگرم از شکوه زبان پُر شدست

باز دل از هر دو جهان پر شدست

رفت که دل بود و زبانم نبود

هر سر مویم ز زبان پر شدست

تا به من آن خانه‌نشین دوست شد

خانه‌ام از دشمن جان پر شدست

گر دو جهان سود نمایم چه سود

چون دل و جانم ز زیان پر شدست

چون نه مکانیّ و نه کونی‌ست دوست

کیست کزو کون و مکان پر شدست؟

گردی و امروز تهی شیشه‌اند

چیست کزو ظرف زمان پر شدست

ماضی و مستقبل اگر فارغند

از چه قدح جرعة آن پر شدست

دایره در دایره چندین چه بود

چون دل مرکز ز میان پر شدست

بحر تهی کاسه‌تر از قطره است

گرچه کران تا به کران پر شدست

قالبم از روح تهی کیسه ماند

تا که از آن روح روان پر شدست

جوش زمین باز بر افلاک شد

خانه‌ام از خانه‌نشین پاک شد

یک سر مو بی‌نفس هوش نیست

من چه بگویم که ترا گوش نیست

منّت آغوش کشیدم ولی

آنکه در آغوش در آغوش نیست

روز بروزم ز فزونیست کار

امشب من کم ز شب دوش نیست

گرچه ز آلایش یادم بریست

از من آلوده فراموش نیست

گرچه زبان نیست که نامت برم

یک سر مویم ز تو خاموش نیست

مرده دلم ماتم دل لازم است

بخت بدم هرزه سیه‌پوش نیست

با همه افسردگی دایمی

ذرّه‌ای از من تهی از جوش نیست

دامن اسباب برافشانده‌ام

بار بود خانه که بر دوش نیست

چوش دلم ناز فلک برنداشت

دیگ مرا حاجت سرپوش نیست

لطف نباشد ستمش هم خوشست

کام مرا نیش کم از نوش نیست

چرخ به کینم چه کمان می‌کشد؟

این هوس اندازة بازوش نیست

وه که دگر پر شده از حرف من

دفتر دریا دل کم ظرف من

دست مرا حسرت دامان مباد

درد من آلودة درمان مباد

آنچه درو چرخ فلک عاجزست

مشکل عشق است که‌ آسان مباد

هیچ دلی همچو دل جمع من

در سر زلف تو پریشان مباد

پرتو خورشید پریشانیم

بر سر من سایة سامان مباد

دهر خرابست ز تعمیر چرخ

گله به تدبیر نگهبان مباد

روزن خورشید پر از دود شد

ذرّه تمنّایی جولان مباد

در گرو کشتی نوح است چرخ

چشم ترم را سر طوفان مباد

فرصت آن نیست که بر سر زنم

دست، بدآموز گریبان مباد

چند خلد خار به چشمم ز رشک!

دامن آیینه گلستان مباد

جز به ستم کش نرسد جور چرخ

گوی به اندازة چوگان مباد

میکُشدم یاد وفاهای خویش

هیچ‌کس از کرده پشیمان مباد

لطف توام پیشِ تأسّف فکند

مهر پدر گرگ به یوسف فکند

چون غم هجر تو ادا می‌کنم

گریه جدا، ناله جدا می‌کنم

گریه ز دنبال گره می‌کند

هر نفسِ ناله که وا می‌کنم

هست گل بوسة خاک دری

خنده که بر آب بقا می‌کنم

از در او گر به بهشتم برند

می‌روم و رو به قفا می‌‌کنم

رفتی و من آنچه نکردم چه‌هاست

کاش بیائی که چه‌ها می‌کنم

می‌کشم از یاد قدت ناله‌ای

پیرهن سرو قبا می‌کنم

با تو چو دم می‌زنم از اتّحاد

خویشتن از خویش جدا می‌کنم

مهر ترا می برم آخر به خاک

وعدة دیرینه وفا می‌کنم

تربت خود را زنم اشک خویش

باغچة مهر گیا می‌کنم

من نیم آن کس که ستیزد به کس

درد دلست اینکه ادا می‌‌کنم

هر که به دشنام نوازد مرا

تا ابدش شکر دعا می‌‌کنم

مردم و دل غرق تن آسانی است

این چه گرانی چه گرانجانی است؟

باز دل از لطف تو مغرور شد

راه ز نزدیک شدن دور شد

دل به وصال تو تسلّی نشست

حیف ز ویرانه که معمور شد

دم زدم از مهر رخت ذرّه‌وار

هر نفسم هم‌نفس حور شد

آینه‌ام پیش نفس داشتند

مشرق آیینه پر از نور شد

هجر توام دلزده از وصل کرد

لقمه‌ام از بی‌نمکی شور شد

نام اجل چون نبرد دل زمن؟

جدول باغم که لب گور شد

سبزة این دشت چها می‌کشد

دُردی دن بود که انگور شد

کاسة چین شد سر فغفور و باز

کاسة چینی سر فغفور شد شد

رو به بیابان شعورم فتاد

جادة از خود شدنم دور شد

زخمی شمشیر جراحت نیم

خونی من مرهم کافور شد

از ازلم تا به ابد یک دم است

دهرِ فراخم نفسِ مور شد

قطرگیم بانک به دریا زند

موج ثرایم به ثریّا زند

سنگ به ناموس مدارا زدم

شیشه شدم بر صف خارا زدم

شیوة آداب کجا من کجا؟

راه درازست به پهنا زدم

منّت کشتی غم اسباب داشت

رخت برافکنده به دریا زدم

موج سبک‌سیر به دریا نزد

سینه که من بر دل خارا زدم

شوخی من رخش جلو داده بود

من سرش از گرم روی وازدم

گوی به چوگان نتوان زد چنین

این سرپایی که به دنیا زدم

بس سر افراخته در خاک کرد

تاج کیانی که منش پا زدم

نشئه تجریدِ دماغم رساست

جرعه‌ای از جام مسیحا زدم

با علم ناله درین تیره شب

قافلة دشت تمنّا زدم

هیچ‌کس از بیم جوابم نداد

حلقه که من بر در غوغا زدم

چشم فرو بسته شدم پیش دوست

کوس لمن ملک تماشا زدم

هر که چو من مست و پریشان شود

دیده فرو بندد و حیران شود

هیچ‌کسی را خبر از یار نیست

این خبرم بس که خبردار نیست

زان همه هوشم که جهان غافلند

خواب حرامست چو بیدار نیست

یک کس از احرام نیامد برون

بر در این کعبه مگر بار نیست

رخصت نظّارة دیدار دوست

هست ولی قدرت دیدار نیست

طفل سبق‌خوان فراموشیم

درس مرا حاجت تکرار نیست

وه که به بیکاری من در جهان

بال و پر مرغ گرفتار نیست

هان نزنی طعنة بیکاریم!

زانکه چو بیکاری من کار نیست

عجز من و سرکشی من بلاست

کس عبثم در پی آزار نیست

ما به سبکروحی خود می‌پریم

پرچه برآریم! که در کار نیست

کس نتوانست پی ما گرفت

شوخی ما شوخی دستار نیست

مفت طبیبان مسیحا نفس

گر غم ما را سر اظهار نیست

گرنه طبیبم غم بازار داشت

با من و بیکاری من کار داشت

عشق بتان در دل ما خانه کرد

سیل دگر روی به ویرانه کرد

رفته شکیبم همه بر باد و آه

تنگدلی غارت این خانه کرد

پنجة خورشید سیه‌تاب بود

دوش مگر زلف ترا شانه کرد؟

شکرِ تزلزل که به پای فشار

خرمن امید مرا دانه کرد

تاخت خیالت به دل داغدار

میرحشم میل سیه خانه کرد

داغ ز جان سختی خویشم که باز

تیغ ترا زخمی دندانه کرد

هیچ نگیرد به دل من قرار

آه، مرا یاد که دیوانه کرد؟

بس که تمنّای تو مغزم گداخت

کاسة سر را می و پیمانه کرد

دشمنم از هم نتوانست ریخت

غارت من جلوة جانانه کرد

داغ تمنّای تو در سینه‌ام

جیب مرا رشک پری خانه کرد

درد ترا در بدنم عمرها

هر سر مو شکر جداگانه کرد

جوش زد امید تو در سینه‌ام

جلوه‌گه عکس شد آیینه‌ام

ما نه ز دریا نه ز کانیم ما

پهن‌تر از کون و مکانیم ما

زادة افلاک و عناصر نئیم

شیرة روحیم و روانیم ما

ریختة مُنخُل انجم نییم

بیختة جوهر جانیم ما

اصل جهانیم و جهان فرع ماست

گرچه جداگانه جهانیم ما

هر که نه آفاقی و نه انفسی است

نیک شناسد ز چه کانیم ما

فرقة پردان خودآرا نییم

طایفة هیچ ندانیم ما

شیخی ما شوخی در پرده است

پیر نماییم و جوانیم ما

نغمة مطرب نشناسیم چیست

شیفتة آه و فغانیم ما

لفظ خوش و معنی نازک وشیم

گنج دل و نقد زبانیم ما

هر چه سرودیم گزافست و لاف

هیچ نه اینیم و نه آنیم ما

نه که همینیم، همین هم نییم

راست بگوییم همانیم ما

گرچه ضروریم به هر شیخ و شاب

هیچ نیرزیم هوائیم و آب

چون نفس از ناله به شور افکنیم

غلغله در نغمة صور افکنیم

تا به هوای تو توان جان سپرد

زندگی خضر به دور افکنیم

موسی دل را به تمنّا بریم

زلزله در سینة طور افکنیم

وسعت جاه کی و ملک کیان

در بغل دیدة مور افکنیم

طنطنه‌افکن چو به طی رونهیم

مرده حی گور به گور افکنیم

دیدة نم دیده چو برهم زنیم

جلوة طوفان به تنور افکنیم

وصف جمال تو به رضوان کنیم

غلغله در زمرة حور افکنیم

از اثر نعرة مستانه‌ای

ولوله در ملک شعور افکنیم

وز طپش دل به هوای وصال

قصر فلک را به قصور افکنیم

رخنه به بام فلک افتد ز بیم

چون به جهان گرد فتور افکنیم

بی‌تو ز گل خار درآید به چشم

چون به چمن نام عبور افکنیم

آتش مهر از دمم افسرده باد

مشعل ماه از نفسم مرده باد

یوسفم و چاه من این جاه من

خانة گرگست سر چاه من

بی تو به هر سو که سفر می‌کنم

نیست کسی غیر تو همراه من

آنکه زیاد تو نیاید به خویش

کیست به غیر از دل آگاه من؟

شکر وفاشان که زمن نگسلد

نالة من آه سحرگاه من

تا ابدم گر تو دهی انتظار

باد دراز این ره کوتاه من

فیض سبکروحی من چون حباب

بر سر دریا زده خرگاه من

نیست گناهم که فتادم ز پا

بود مقدّر شده در راه من

گر نکنم از تو گداییّ وصف

پس چه کنم از که کنم شاه من؟

گر به سرم سایه کنی تا ابد

مهر برد مایه ز درگاه من

از شرف خاک در تست خضر

کاب بقا می‌برد از چاه من

چرخ ز عاجزکشی من خوش است

بی‌خبر افتاده ز خونخواه من

شاه ولایت که کند چون مدد

دهر فرو ریزم ازل تا ابد

چون مدد از شاه ولایت برم

هر دو جهان را به حکایت برم

چون شرفش جلوه کند در کلام

صد شرف از فیض روایت برم

سدّ ابد سنگ ره من شود

گر ره مهرش به نهایت برم

هر دو جهان محو شود در صریح

نام ترا گر به کنایت برم

از نم خلقش به جهان قطره‌ای

تا ابد از بهر کفایت برم

من چه بگویم که ز بحر کفش

فیض کرم تا به چه غایت برم

پادشهی کز در او تا به حشر

هر چه برم جمله عنایت برم

از کتب مُنزّله در وصل او

تا به ابد سوره و آیت برم

ذرّه‌ای از مهر رخش در فرنگ

بس بود ار بهر هدایت برم

خاک در او ندهم گر به فرض

دهر ولایت به ولایت برم

ای فلک از جور نترسی که من

بر در شه از تو شکایت برم؟

آنکه فرو ریخته زو برگ کفر

زندگی دینِ خدا مرگِ کفر

مدح تو چون جلوه‌فشانی کند

صفحة مهتاب کتانی کند

ذوق مدیحت به دل از اضطراب

موج نفس را خفقانی کند

مهر تو بر دل چو دهد طرح داغ

هر سر مو لاله‌ستانی کند

ذوق رهت گر نفزاید نشاط

ریگ چرا رقص روانی کند

گاه تماشای جمالت به دل

هر مژه پیغام زبانی کند

بیم نهیب تو چو برگ خزان

رنگ فلک را یرقانی کند

یک دو سحر بگذری از آفتاب

با تو اگر اسب‌دوانی کند

وصف سمند تو به خاطر گذشت

زان قلمم شوخ بیانی کند

فی‌المثل ار جلوه کند در ضمیر

نرم‌تر از راز نهانی کند

در ازلش هی نتوان زد مباد

تا به ابد گرم‌عنانی کند

در صف میدان زهنرها که هست

هر چه به خاطر گذرانی کند

من چه بگویم که چه‌ها می‌کنی

هر چه کنی جمله به جا می‌کنی

صاحب من سرور و مولای من

داغ غمت زیب سراپای من

وی شده امروز من از مهر تو

آینة صورت فردای من

بسکه ز سودای تو بالیده‌ام

در دو جهان تنگ بود جای من

تا شده‌ام زنده به مهرت شدست

جامة جان تنگ به بالای من

تا به رهت جلوه‌کنان می‌روم

خار گلستان شده در پای من

دور فلک را ز فروزندگی

داغ کند حسرت شب‌های من

پیش رخت تیره شود آفتاب

در نظر دیدة بینای من

بحر صفت موج به خود می‌زنم

در طلب گوهر یکتای من

علم تو بس در نفس روزگار

دانة مرغ دل دانای من

وصف تو کامی ز بیابان دهد

آب لب تشنة گویای من

قطره‌ام اما چو بجوشم به مهر

چرخ بود موجة دریای من

دست فلک بسته یداللّهیت

چرخ زبون اسداللّهیت

چرخ که با دور زمان می‌رود

در ره او چرخ‌زنان می‌رود

رفت و ز پی می‌رودش روزگار

گله به دنبال شبان می‌رود

گر نبود مایة مهرش به حشر

سود دو عالم به زیان می‌رود

تا در او دید به جایی نرفت

دل که جهان تا به جهان می‌رود

جز سخن مهر تو یارب مباد

هر چه دلم را به زبان می‌رود

دارم از الطاف تو هر چیز هست

لیک سخن در دل و جان می‌رود

زانکه به یاد درت از خویشتن

دل شد و جان نیز روان می‌رود

در ازل از ذوق تمنّای تو

رفت دل از خویش و همان می‌رود

ناله‌ام از شوق درت بر فلک

می‌رود و نازکنان می‌رود

هر نفسم از جگر آتشین

ناله ز دنبال فغان می‌رود

رحم کن آخر که اسیر ترا

تاب ز دل رفت و توان می‌رود

چند بنالی ز غم ای پرنفس

سوختم از درد تو فیّاض‌ بس