گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فصیحی هروی

سبحان الله چه بارگاه است

این عرش مقدس اله است

اینک دل کشتگان درین کوی

لبیک‌زنان و ربناگوی

اینک جبریل دور و مهجور

همچون نفس مسیح رنجور

اینک قدم فراخ دامان

نه گوی نموده بر گریبان

اینک عدم حدوث‌پیما

یک قطره نه و گزاف دریا

نی‌نی سخن‌ست و بارگاهش

کونین طلیعه سپاهش

بسته کمر ادب ز هر سوی

صف صف گل روی عنبرین بوی

شهری‌ست بروین ملک افلاک

کوته ز آنجا کمند ادراک

آنها سکان آن دیارند

ز آن بر دم قدسیان سوارند

بی آن که سپهر خنه سازند

تا بنگه خاکیان بتازند

تسخیر کنند ملک دل را

در رقص آرند آب و گل را

و آنگه ز زبان علم فرازند

در غارت گوش و هوش تازند

تازند سبک‌عنان‌تر از جان

از دست و زبان کرشمه‌افشان

کردند هم از دوال اعجاز

در کوس سپهر غلغل انداز

با این همه آب و رنگ شاهی

چون داغ خوشند با سیاهی

با آن که شهان ملک گیرند

فرمانبر خامه دبیرند

نه هر سخن این چنین شگرفست

این باده فزون ز ظرف حرفست

حرفی دو سه پوچ چیده بر هم

چون از دم عیسوی زند دم؟

لفظی که چو از زبان زند جوش

از بیم سماع تب کند گوش

آن معنی مرده راست تابوت

از خوان مسیح کی خورد قوت

آنست سخن به کیش اعجاز

کز شاخ نفس چو کرد پرواز

بر عرش ز کبریا نبیند

بر طارم لامکان نشیند

شاهیست سخن ز خطه جان

بر باد سوار چون سلیمان

بر درگهش‌اند صف صف از هوش

در دست کلید و حلقه در گوش

هر دم فتحی کند بسامان

چون بخت جوان خان‌بن خان

نوباوه نخل کامگاری

فرزند عزیز تاجداری

آرایش مسند خراسان

تاج سر سرواران حسن‌خان

بسم الله ده کتاب ادراک

دیباچه هفت جلد افلاک

از نور کمال کامیابست

گویی فرزند آفتابست

آموخته است از ملک خوی

یا خود ملکی‌ست آدمی روی

کوچک سن و در خرد بزرگست

آرایش دودمان ترکست

با آن که پسین شمار هستی‌ست

پیشین گل نوبهار هستی‌ست

لفظی که نفس به مدحش آراست

میراث‌خور لب مسیحاست

شاداب دری‌ست چشم بد دور

چشم صدفش ز نور معمور

چندان که گمان بری ثمین است

آری زین بحر در چنین است

دانی که چه بحر بحر احسان

فرمان‌ده کشور خراسان

مسنددار زمین اقبال

بر خاک درش جبین اقبال

خانی که از آن جهان برین است

مسند آرای خان چین است

ماهی است ز عالم الهی

پرورده آفتاب شاهی

لیکن بدر است دایم این ماه

از همت نور اختر شاه

فرزند چنان پدر چنین است

آن نقش نگین و این نگین است

خاتم بی‌نقش باصفا نیست

بی‌خاتم و نقش را بقا نیست

بی بهره مباد تا جهان هست

زین خاتم و نقش ملک را دست

اقبال به هر دو باد دلشاد

زین هر دو سپهر باد آباد

وز دولتشان من و فصیحی

بخشیم مسیح را مسیحی

ز آن گونه زنیم حلقه نور

کاین مهر شود ز رشک رنجور

سازیم ز کیمیای اعجاز

از جوهر خاک گوهر راز

و آنگه همه را به دست افکار

در موحتشان کنیم ایثار

ای خنده آفتاب اقبال

وی جبهه فتح باب اقبال

ای زبده دودمان دولت

وی مهد تو آسمان دولت

پرورده شیر آفتابی

در عقل دبیر آفتابی

دولت به تو در زمانه نازان

چو[ن] نحس به روی ماه کنعان

زین پیش سپهر نوجوان بود

وین مهر چراغ آسمان بود

اکنون که زمانه از تو طورست

خورشید چراغ مرده نورست

از صبح کند سپهر فرتوت

از بهر چراغ مرده تابوت

بخشای گناه این کهن‌پیر

برخیز و به التماس تقدیر

کن تازه دل فسرده اش را

کن زنده چراغ مرده اش را

چون زندگی از تو درپذیرد

از صرصر حشر هم نمیرد

گردید ز تندباد احزان

گر طره دولتت پریشان

آشفته مشو ز بخت زنهار

سری‌ست زمانه را درین کار

می‌خواست بدین طلسم جانکاه

سازد علمت ز شعله آه

تا چون شه عشق سرفرازی

اقبال کند علم طرازی

هرگز علمت نگون نگردد

آب طرب تو خون نگردد

اینک ازل و ابد نشستند

در بندگی تو عهد بستند

اینک علمی ز صبح آمال

برداشته آفتاب اقبال

تا چون تو عنان به جنبش آری

وین مهر شود چو مه حصاری

شبخون آرند بر حصارش

چون سایه کنند خاکسارش

اقبال کمینه خادم تست

فتح و نصرت ملازم تست

تو دیده دولتی و اینان

برگرد تو بسته صف چومژگان

شد سکه ز انتظار نامت

خونریزتر از دم حسامت

برخیز و سمند کن سبک پوی

از چهره سکه موج خون شوی

چون خطبه ز تو ندارد القاب

در کام خطیب شد ز شرم آب

ز‌ آن پیش که گردد آب آذر

بندد کمری به کین منبر

بشتاب و زلال خضر دریاب

از خطبه بنام سکه از آب

شیر فلک پلنگ دندان

با خصم تو کرد رو به میدان

دانند آنان که اهل رایند

تا زین دو کدام بر سر آیند

می‌خواست زمانه پادشاهیت

کافکند به دودمان شاهیت

کان را که به کعبه ره نمایند

از خلد دری برو گشایند

چون در تو بس گرانبها بود

او را صدفی چنین سزا بود

آنها که گهرشناس جاهند

وز رای مدبران راهند

چون بهتر ازین صدف ندیدند

از بهر تو این صدف گزیدند

زنهار سپاس این صدف گوی

زین بحر شمار خویش را جوی

می‌باش چو طبع خود وفادار

از دست عنان مهر مگذار

تا چون مهر این جهان بگیری

در یک یورش آسمان بگیری

تا هست زمانه کام و نا‌کام

با دشمن و دوست توسن و رام

خنگت بادا سپهر توسن

رامت بادا جهان ایمن

نازان به تو باد سرفرازی

تیغ تو کند به فتح بازی

خصمت بادا چو زخم ناسور

از درد دواگداز معمور

آن بنفس شناس عقل اول

زو نفس کمال کل مکمل

آن کس که عطای فضل دادش

بوالفضل عطا لقب نهادش

در فضل شریک غالب من

هم صاحب و هم مصاحب من

امروز گزیده جهان اوست

فرزند مهین آسمان اوست

آن مه نه که شد ز سال و مه مه

آن مه که از آنست عقل فربه

پاکیزه گهر چو نار ایمن

چون خاک به نیک و بد فروتن

خلقش شمعی که کرد روشن

از صرصر عاد داد روغن

هر رشته که خلق او طرازد

نتواند چرخ پاره سازد

یونان حکم بدو مباهی‌ست

برهان طبیعی و الهی‌ست

آن و هم که دست کشت جهل است

هم طینت و هم سرشت جهل است

ملزم نه اگر ز حجت اوست

گفتی گل هر دو کون خودروست

در کشور او [ز] چشم بد دور

جز عاشق نیست هیچ رنجور

آن هم ز مروتست کو را

بگذاشته بی تب مداوا

کان رنج که اصل جان پاک است

دارو آن را تب هلاک است

ور نی بندد ز باد سودا

تب لرزه شعله جنون را

در عهد وی از مرض ننالند

خود مرگ و مرض همه محالند

کان دم که شد او مسیح آثار

خیل مرض و اجل به یکبار

اقلیم وجود را شکستند

اند حشم عدم نشستند

در آینه‌ای کزو مصفاست

هر اعمی را جمال پیداست

آیینه که رای او بسازد

از بس که خودش و نکو بسازد

یوسف که در آن جمال بیند

از دیدن خود ملال بیند

از حسرت آینه ندیدن

گردد به نگاه خویش دشمن

آنها که مدبران کارند

قاروره چرخ پیشش آرند

آنها که سپهر بی‌سرانجام

از رنج حدوث گشته سرسام

هر صبحدمش تبی بگیرد

چون شام شود تبش بمیرد

چون دل به علاج درگمارد

آید قدم و فغان برآرد

کاین خیک ز باد گشته فربه

از رنج حدوث اگر شود به

بردارد نعره اناالله

گردد ملکوت و ملک گمراه

هر نشئه که از میی برون تاخت

در قصر دماغ او وطن ساخت

قصری چو بهشت یافت معمور

سامان بهشت و ساحت طور

هر نقش که خامه الهی

بنگاشت ز ماه تا به ماهی

دید آن همه را در آن سطر لاب

از پرتو شمع قدس شاداب

دید آبله‌پای عقل کل را

آن مهدی هادی سبل را

از بهر نظام کل در آنجا

همچون مژه پیش دیده بر‌ پا

ان را که ز عقل دید ساده

ز آنجاش برات عقل داده

آن را که به عقل دید همزاد

ز‌ آن حضرت قدس کرده آباد

آری ملک الملوک فضل اوست

او مغز و عقول جملگی پوست

او شهرنشین آشنایی

وین مشت عقول روستایی

امروز هنرشناس ما اوست

ما نکهت خفته و صبا اوست

نکهت چون رنگ خوش غنودی

گر جلوه دهش صبا نبودی

ما از گل قدس یادگاریم

پرورده ناز نو‌بهاریم

آن باد که قدر ما نداند

ما را به بهای جان ستاند

این طرفه که صرصر خزانی

نستاندمان به رایگانی

این کلک که نقشبند رازست

بر صفحه جان رقم طرازست

آنجا که گشاید او لب راز

چون سحر تهی رویست اعجاز

نازک رقمی که او نگارد

چون نخل بلا شکر برآرد

لرزد رقم از شکوه این نی

چونان که شکر بریزد از وی

طفل نطقش به صد تکلف

بازیچه کند ز حسن یوسف

کرد از لب سحر ساز یک چند

بر صفحه گلشنی شکرخند

گلشن نه سفینه مرادی

چون دیده بیاض خوش سوادی

هر صفحه در او عذار وردی

هر سطر درو بهار دردی

هر غنچه درو دل فگاریست

آراسته محمل بهاریست

هر نقطه درو دلیست خسته

در هودج طره‌ای نشسته

از رشحه خامه‌ام چو این باغ

شست از دل لاله‌های خود داغ

بردم بر باغبان که بستان

این باغ و برو نظاره افشان

چون دید چمن چمن گل راز

در خنده گم از نسیم اعجاز

گشتش لب گل ز خنده مجروح

شد همچو شمیم گل سبک روح

برخاست ز جا چو شعله نور

نی‌نی غلطم چو جلوه طور

پیش آمد و بوسه داد دستم

من در خوی خون چو گل نشستم

رفتم که زمین او ببوسم

و آن خاک گشاده‌رو ببوسم

عقل آمد و برد اختیارم

بنشست پی صلاح کارم

گفتا لب تست مخزن غیب

از بوسه تهیش به بود جیب

هر چند که بوسه نیازست

اما به هوس دریش بازست

نظاره این گل هوس بوی

از دامن دیده‌ات به خون شوی

چون غنچه دل به خون خود جوش

خنده به نسیم خلد مفروش

ور ز آنکه سر نثار داری

جان را ز پی چه کار داری

گفتم که غبار جان هوا شد

روز[ی] دو سه پیش ازین فدا شد

دل هم دو سه روز پیش ازین مرد

بگذاشت مرا و رخت خود برد

گفتا نه دل و نه جان چه سازی؟

وین نرد محال با که بازی؟

این خاتم نقشبند دولت

وین جبهه نوش خند دولت

کش دست تو نایب سلیمانست

برنامه عشق و حسن عنوانست

گه موجه کوثرش نویسی

گه چشمه شکرش نویسی

کوثر ز کجا و موج ناموس

کش باد فکنده بر جبین بوس

وین بوس کزو به دست داری

بر گوهر از آن شکست داری

سرجرعه چشمه‌سار قدس‌ست

مشاطه نو‌بهار قدس‌ست

شکر ز کدام دودمانست

این فخر کجا سزای آنست

در سلسله شک رز خست

نگذاشت مگس فروغ عصمت

وین شهد ز عصمت آفریده

روی مگس هوس ندیده

این جلوه که حسن ازوست معمور

فیضی‌ست چکیده از دل نور

شو قیمت دست خویش بشناس

برگوی یدالهست و مهراس

ور خصم کند ز جهل ابرام

زین مهر نبوتش کن الزام

بل دست دو کون زیر دست آر

بر هفت صف فلک شکست آر

شاید که دو روز شادمانه

بنشینی از غم زمانه

از سفره چرخ لقمه کام

نامردان را شود سرانجام

کاین هفت تنور نان هر مرد

آن روز که پخت خام‌تر کرد

رفتم به طواف حضرت عشق

تا کدیه کنم ز حضرت عشق

دیدم طفلی گرفته بر دوش

چون مردمک نظر سیه‌پوش

بسیار نحیف‌تر ز مژگان

از هر مژه لیک دجله افشان

چون آه ز غصه قد کشیده

چون ناله ز درد آفریده

در مهد عدم به رنج بوده

یک لحظه ز رنج ناغنوده

در صلب و رحم ندیده گویی

بی سیلی غم شکفته‌رویی

نه منزل بطن را به یک گام

طی کرده ز شوق مهد آلام

ز آن دم که به مهد آرمیده

پستان ثنای غم مکیده

گفتم این طفل بوالعجب چیست

وین طرفه‌گهر ز لجه کیست؟

مستانه ز بس که دیده حالم

مدهوش شد از می سوالم

در خنده بیهشی چو گل خفت

و آنگاه به هوش آمد و کفت

این طفل دل رمیده تست

خونابه رسان دیده تست

حسنش ز تو بستد و به من داد

تا پرورمش به شیر بیداد

و ‌آنگه که ز شیر بازش آرم

هم با سر زلف او سپارم

گر ز آنکه پسنددش بسوزد

وز دود غمش جهان فروزد

ور نپسندد نسازدش ریش

و آنگاه تو دانی و دل خویش

از هیبت این خطاب جانکاه

از من بنماند غیر یک آه

و آن نیز ز جوش ناتوانی

چندی بطپید و گشت قفانی

اکنون بندانم این نوا چیست

من نیستم این نواسرا کیست؟