گنجور

 
فرخی سیستانی

ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست

ازهمه ترکان چون ترک من امروز کجاست

مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش

سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست

همه نازیدن آن ماه بدیدار منست

همه کوشیدن آن ترک بمهر و بوفاست

او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخنست

مشتری عارض و خورشید رخ و زهره لقاست

روی او را من از ایزد بدعا خواسته ام

آنچنان روی ز ایزد بدعا باید خواست

دل من خواست همی بر کف او دادم دل

ور بجای دل جان خواهد، بدهم که سزاست

اندرین عشق مرا نیز ملامت مکنید

کاین قضاییست بر این سر که ندانم چه قضاست

مردمان گویند این دل شده کیست برو

که ز من دل شده این انده و اندیشه مراست

در دلم هیچکسی دست نیابد ببدی

تا درو مدحت فرزند وزیر الوزراست

خواجه سید حجاج علی بن الفضل

آنکه از بار خدایان جهان بی همتاست

روز وشب درگه او خانه اهل هنرست

سال و مه مجلس او مسکن و جای ادباست

بسخا مرده صد ساله همی زنده کند

این سخا معجز عیسی است همانا نه سخاست

همچو بر شاخ درختان اثر باد بهار

اثرنعمت او بر همه گیتی پیداست

همچنو ما همه از نعمت او بهره وریم

پس چو نیکو نگری نعمت او نعمت ماست

مردمی زنده بدویست و سخا زنده بدو

وین دو چیزست که او را بجهان کام و هواست

سال و مه در طلب نعمت و ناز خدمست

روز و شب در سخن زائر و تدبیر عطاست

همه نازیدنش از دیدن زوار بود

وامق است او بمثل گوئی وزائر عذراست

کهتری را بر او خدمت جاه و کرمست

خدمتی را بر او نعمت بسیار جزاست

خدمت فرخ او باید ورزید امروز

هر که را آرزوی نعمت و ناز فرداست

مرد را خدمت یکروزه آن بارخدای

گرچه مسرف بودو مفرط، صد ساله نواست

مهتران سپهی عاشق مهرو درمند

بس درمهای درستست وبر این قول گواست

دل خواجه است که هرگز نگراید بدرم

دل خواجه نه دلستی که همانا دریاست

از پی عرض نگهداشتن و جاه عریض

خواسته بر دل او خوارتر از خاک و حصاست

چونکه داور بود او داور بیغل و غشست

چونکه حاکم بود او حاکم بی روی و ریاست

ضعفا را بهمه حالی یارست و، خدای

یار آنست بهر وقت که یار ضعفاست

هم ز بهر ضعفا مال خداوند بسا

بپذیرفت و بیفزود و برآورد و بکاست

نامه یی کرد سوی خواجه سید که بفضل

شغل آن کار کفایت کن، کان کار تراست

هم دل خلق نگه دارد و هم مال امیر

کارفرمای چنین در مه آفاق کجاست

رمضان آمد و دیوان مؤونت برداشت

خلق را گفت مرا شادی از ایام شماست

مردمان اکنون دانند که چون باید خفت

مردمان اکنون دانندکه چون باید خاست

لا جرم بر تن و بر جان امیر از همه خلق

روز تا روز به نیکی ز دگرگونه دعاست

گر کسی گوید کافی تر و کامل تر ازو

هیچ مهتر بود این لفظ چنان دان که خطاست

در جهان با نظر او نه بلاماند و نه غم

نظر نیکوی او نفی غم و دفع بلاست

از حلیمی چو زمینست و به رادی چو فلک

از تمامی چو جهانست و بپاکی چو هواست

تا فلکها را دورست و بروجست و نجوم

تا کواکب را سیرست و فروغست و ضیاست

تا بسال اندر سه ماه بود فصل ربیع

نه مه دیگر صیفست و خریفست و شتاست

مجلس و پیشگه از طلعت او فرد مباد

که ازو پیشگه و مجلس با فر و بهاست

شادمان باد و نصیبش ز جهان نعمت و ناز

نعمت و نازی کانرا نه زوال و نه فناست

دیدن ماه نو و عید بدو فرخ باد

که همایون پی و فرخ رخ و فرخنده لقاست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode