گنجور

 
فرخی سیستانی

گر چون تو بترکستان ای ترک نگاریست

هر روز بترکستان عیدی و بهاریست

ور چون تو بچین کرده ز نقاشان نقشیست

نقاش بلا نقش کن و فتنه نگاریست

آن تنگ دهان تو ز بیجاده نگینیست

باریک میان تو چو از کتان تاریست

روی تو مرا روز و شب اندوه گساریست

شاید که پس از انده اندوه گساریست

بر ماه ترا دو گل سیراب شکفته ست

در هر دلی از دیدن آن دو گل خاریست

تو بار خدای همه خوبان خماری

وز عشق تو هر روز مرا تازه خماریست

از بهر سه بوسه که مرا از تو وظیفه ست

هر روز مرا باتو دگر گونه شماریست

سه بوسه مرا برتو وظیفه ست ولیکن

آگه نیی کز پس هر بوسه کناریست

ای من رهی آن رخ گلگون که تو گویی

در بزم امیرالامرا تازه نگاریست

یوسف پسر ناصر دین آنکه مر او را

بر گردن هر زایرش از منت باریست

از بخشش او در کف هر زایر گنجیست

وز هیبت او در دل هر حاسد ماریست

در بزم، درم باری و دینار فشانیست

در رزم، مبارز شکر و شیر شکاریست

در چاکرداری و سخا سخت ستوده ست

او سخت سخی مهتری و چاکرداریست

بر درگه او بودن هر روزی فخریست

بیخدمت او رفتن هر گامی عاریست

ای بار خدایی که ز دریای کف تو

دریای محیط ارچه بزرگست کناریست

جیحون بر یکدست تو انباشته چاهیست

سیحون بر دست دگرت خشک شیاریست

چتر سیه و رایت تو سایه فکنده ست

درهند بهر جای که حصنی و حصاریست

از تیر تو درباره هر حصنی راهیست

وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست

شمشیر تو پشت سپه شاه جهان را

از آهن و از روی برآورده جداریست

از هیبت تو خصم ترا بر سر و بر تن

هر چشم یکی چشمه و هر مویی ماریست

بد خواه تو چون ناژ ببیند بهر اسد

پندارد کان از پی او ساخته داریست

ور خاربنی ببیند در دشت بترسد

گوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست

ور ذره بچشم آیدش آسیمه بماند

گوید مگر آن از تک اسب تو غباریست

در هر سخنی زان تو علمی وسخاییست

در هر نکتی زان تو حلمی و وقاریست

کوهی که بر او زلزله قادر نشد او را

از حلم تو یکذره سکونی و قراریست

ای نیزه تو همچو درختی که مر او را

در هر گرهی از دل بدخواه تو باریست

هنگام خزانست و خزان را برز اندر

نونو ز بتی زرین هر جای بهاریست

بنموده همه راز دل خویش جهان را

چو ساده دلان هر چه بباغ اندر ناریست

بر دست حنا بسته نهد پای بهر گام

هر کس که تماشاگه او زیر چناریست

رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد

غم را مگر اندر دل رز راهگذاریست

هر برگی ازو گونه رخسار نژندیست

هر شاخی ازو صورت انگشت نزاریست

نرگس ملکی گشت همانا که مر اورا

در باغ ز هر شاخ دگرگونه نثاریست

آن آمدن ابر گسسته نگر از دور

گویی ز کلنگان پراکنده قطاریست

ای آنکه مرا درگه تو خوشتر جاییست

وی آنکه مرا خدمت تو برتر کاریست

تا در بر هر پستی پیوسته بلندیست

تا در پس هر لیلی آینده نهاریست

با دولت فرخنده همی باش همه سال

کاین دولت فرخنده ترا فرخ یاریست

بگزار حق مهر مه ای شه که مه مهر

نزدیک تو از بخت تو پیغام گزاریست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode