گنجور

 
فلکی شروانی

جانا به جز غم تو دلم را هوس مباد

جز تو کسم ز جور تو فریادرس مباد

هر جا که آیم و روم از ناز ساز وصل

جز لشکر فراق توام پیش و پس مباد

اکنون که نیست همدم دردم وصال تو

جز محنت فراق توام همنفس مباد

گفتی که تا ز نزد تو دورم چگونه‌ای

دور از تو آنچنان که منم هیچکس مباد

باری چو نیست روزی من بنده وصل تو

چونین که هست روزی هر خار و خس مباد

در شیوه فراق جز اندیشه غمت

از گردش فلک، فلکی را هوس مباد