گنجور

 
ابن یمین

ما را شکایتیست ز گردون دون نواز

کانرا چو دور او سرو پائی پدید نیست

بس ماجری که خاسته بینم زهر کنار

واندر میان جمله صفائی پدید نیست

کردم نگاه در گل و بلبل بباغ فضل

در هیچ فصل برگ و نوائی پدید نیست

شد کارگاه فضل بدستان روزگار

وین غم بتر که عقده گشائی پدید نیست

گفتم بعقل جان نبرم از ره مخوف

زیرا چو عقل راهنمائی پدید نیست

دیدیم و آزموده بکرات حال عقل

زو نیز هم اصابت رائی پدید نیست

از خود طلب مراد خود ایدل که غیر تو

در خانه هیچ خانه خدائی پدید نیست

گردون بمهرت ار چه که دل گرمئی دهد

مغرور آن مشو که وفائی پدید نیست

ایدل علاج تو گر ازاینسان کند فلک

دمساز درد شو که دوائی پدید نیست

در شام غم بظلمت دلگیر خوش برای

کز صبح خرمیت ضیائی پدید نیست

از خشکسال مکرمت اغصان فضل را

در هیچ فصل نشو و نمائی پدید نیست

ابن یمین کرم مطلب در جهان که آن

عنقای مغربست که جائی پدید نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode